وقتی وارد آسایشگاه شدم، بچه ها اصلا نگذاشتند که دست به سیاه و سفید بزنم. ارشد آسایشگاه جوان خوب یاسوجی بود و در کنارش چند جوان مسجدسلیمانی، دزفولی، فارسانی و شیرازی دیگری هم بودند. شاید برایت سوال پیش بیاید که چرا احترام تو را داشتند و دارند! این را برایت ننوشته بودم. وقتی در روز سوم در کلاس درس دور هم جمع شدیم تا کتابچه و منشور را مرور کنیم، ناگهان ارشد کلاس مان که خرم آبادی بود بیرون رفت و من هم که از خدا خواسته کلاس را خالی دیدم، تربیون دست گرفتم و برای جمعی که نشسته بودند، آن داستان عاشقی معروف را که به شعر در آورده بودم، برای شان تعریف کردم. آنقدر شعر و داستان خواندم و تعریف کردم که به کلی شیفته ام شدند. در این دوره، دیپلمه ها، زیر دیپلمه ها، لیسانس ها و پزشک ها را با هم ادغام کرده بودند و بچه های جوان هجده ساله انگار بیشتر با من ارتباط برقرار می کردند و من را بیشتر دوست می داشتند. انگار عاشق های واقعی این ها بودند. می دانی که چه می گویم... عشق اول اند دیگر.