قورباغه که وعده های شاهزاده را باور کرده بود به اعماق آب ها فرو رفت. طولی نکشید که قورباغه گوی را پیدا کرد. آن را به دهان گرفت. به سرعت به سطح آب آورد و روی سبزههای کنار برکه پرتاب کرد. وقتی دختر پادشاه چشمش به بازیچه زیبایش افتاد، شاد و خوشحال آن را برداشت و با سرعت تمام دوان دوان راه قصر را در پیش گرفت. قورباغه فریاد زد
- صبر کن، صبر کن. مرا هم با خودت ببر. من نمی توانم با این سرعت بدوم.
- هیچ کدام از اینها را نمی خواهم! لباسهایت، مرواریدها، جواهراتت و حتی تاج زرین تو به دردم نمی خورد. دلم میخواهد دوستم داشته باشی و بگذاری که همراه و همبازی تو باشم. دوست دارم پشت همان میزی بنشینم که تو می نشینی. از همان بشقاب طلایی غذا بخورم که تو می خوری، از همان فنجانی بنوشم که تو می نوشی و در تختخواب کوچک زیبای تو بخوابم. اگر همه اینها را قبول داری، من هم در آب فرو می روم و گوی طلایی کوچک و زیبای تو را می آورم.