«رویای مرد مضحک» با عنوان انگلیسی ‘The Dream of A Ridiculous Man’ داستان کوتاهی از فیودور داستایوفسکی است. داستایوفسکی این داستان را در سال ۱۸۷۷ نوشت. زمانی که شاهکارهای بزرگ ادبی خود نظیر جنایت و مکافات، ابله، شیاطین و برادران کارامازوف را نوشته و به کمال پختگی ادبی خود رسیده بود. او در این داستان فلسفی به ایدههایی که در جایجای رمانهای بزرگش اشاره کرده بود باز میگردد و آنها را باری دیگر مطرح میکند. ایدههایی نظیر رستگاری و جستوجوی بهشت گمشده. او در خاطرات سفرش به لندن ماجرایی را تعریف میکند که الهامبخش نگارش این داستان شده است. خاطرهی دختربچهای سرمازده و گمشده که داستایوفسکی به او پولی میدهد و دخترک نیز لحظهای بعد میدود و گم میشود. این خاطره در داستان «رویای مرد مضحک» که در واقع داوری داستایوفسکی نسبت به انسان است باری دیگر نمود مییابد. دختربچه باری دیگر در این داستان ظاهر میشود و برای شخصیت اصلی داستان یا همان مرد مضحک داستان نوید رستگاری میدهد.
همانطور که گفته شد، این داستان کوتاه از واپسین نوشتههای داستایوفسکی است و بینش عمیق او را نسبت به وضع بشری در خود حمل میکند. شخصیت اصلی داستان که ادعا میکند مرد مضحکی است و دلیلی برای زندگی کردن ندارد، تصمیم میگیرد به زندگی خود پایان دهد و خودش را از رنج عظیمی که تحمل میکند رها کند. در این میان اما او به خواب میرود و در خواب رویایی میبیند. میبیند به دنیای دیگری منتقل شده است که از همه لحاظ شبیه دنیای روی زمین است. با این تفاوت که در این دنیا همه شاد هستند و خوشبخت زندگی میکنند. داستایوفسکی بدینگونه به شرح ایدهی آرمانشهر و عصر طلایی میپردازد که پیشتر فقط جستهگریخته در شیاطین و یادداشتهای زیرزمینی به آن پرداخته بود. «رویای مرد مضحک» دریچهای به دیدگاه هستیشناسانهی داستایوفسکی در واپسین سالهای زندگیاش میگشاید و اصالت قلمی را داراست که ویژهی نویسندهی نابغهای چون داستایوفسکی است.
کتاب The Dream of a Ridiculous Man