من یک آدم مضحک هستم. البته الان به من می گن دیوانه. اگه به اندازه ی قبل در نظر اون ها مضحک نبودم، می شد گفت که به من ترفیع دادن. ولی الان دیگه از این امر نمی رنجم، همشون برای من عزیزن، حتی وقتی به من می خندن - و در واقع وقتی به من می خندن، بیشتر برای من عزیز می شن. منم می تونستم باهاشون بخندم - نه دقیقا به خودم، بلکه به خاطر علاقه ای که به اون ها دارم، البته اگه وقتی بهشون نگاه می کنم، اینقدر غمگین نشم. غمگین برای این که اون ها حقیقت رو نمی دونن و من می دونم. آه، چقدر سخته که تنها کسی باشی که حقیقت رو می دونه!
سال به سال، آگاهی من نسبت به مضحک بودنم در رابطه با آدم ها، رشد کرده و قویتر می شد. همه همیشه به من می خندیدن. ولی هیچ کدوم از اون ها نمی دونست یا حدس نمی زد که اگه یه نفر تو دنیا وجود داشته باشه که بهتر از بقیه بدونه من مضحکم، اون یه نفر خودم هستم.
چیزهایی هست که نباید گفت، مگر برای دوستان؛ چیزهایی هست که نباید گفت؛ حتی برای دوستان؛ و بالاخره، چیزهایی هست که نباید گفت، حتی برای خویش!