آخرین باری که او را دیدم، هرچند که نمی دانستم آخرین بار خواهد بود، همراه دوستی نشسته بودم توی ایوان که او از در حیاط وارد شد، عرق کرده، با صورت و سینه ی گل انداخته و موهای نمناک، و مودبانه مکثی کرد تا با ما حرفی بزند. روی کف قرمزرنگ سیمانی چمباتمه زد، یا نشست لبه ی نیمکت چوبی تا خستگی در کند.
با این که شعر از طرف او بود و خطاب به من، درست نمی دانستم با آن شعر می خواهد چه بگوید، یا قرار است فکر کنم چه می گوید، یا چه استفاده ای می خواهد از آن بکند. نشانی خودش را پشت پاکت نوشته بود، این بود که می دانستم احتمالا منتظر جواب است ولی نمی دانستم چطور جوابش را بدهم.
یک سال دیگر هم گذشت. در صحرا، نه چندان دور از شهری که او زندگی می کرد، همراه دوستی گشتی می زدم و تصمیم گرفتم به آخرین نشانی اش بروم و سراغش را بگیرم. تا آنجا سفر ناراحت کننده ای بود چون نسبت به همسفرم به شکل غریبی احساس بیگانگی می کردم.