کتاب روزنامۀ خاطرات یک آدم ناقابل

The Diary of a Nobody
کد کتاب : 15703
مترجم :
شابک : 978-6007439388
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 248
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1892
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب روزنامۀ خاطرات یک آدم ناقابل اثر جورج گروسمیت


"روزنامۀ خاطرات یک آدم ناقابل" به قلم "جورج گروسمیت" و "ویدون گروسمیت" جزئیات زندگی در حومه انگلیس را از طریق شخصیت مضطرب و حادثه خیز "چارلز پوتر" ارائه می دهد. دفتر خاطرات پوتر شرح وقایع روزمره او است که شامل مهمانی های کوچک ، حوادث شرمسارکننده ی جزئی ، بهسازی منازل و رابطه او با یک پسر دردسرساز است. این دنیای حومه ای با ذهنیت های محدود اما اساسا مناسب و معقول که او در آن زندگی می کند، هم خنده دار است و هم به طرز دردناکی آشنا است.
نوشتن در قالب دفتر خاطرات، به گروسمیت ها اجازه می داد بدون نگرانی درباره ی طرح ، یک سری حوادث کمیک داشته باشند. اگرچه خطوط داستانی طولانی وجود دارد که تا انتهای کتاب گره خورده باقی می ماند.
"روزنامۀ خاطرات یک آدم ناقابل" ، دفتر خاطراتی است که توسط آقای ”پوتر" ، کارمند ارشد بانکی که در شهر لندن کار می کند نوشته شده و پس از نقل مکان به خانه ای جدید ، آزمون ها و دردسرهای مربوط به زندگی اواخر ویکتوریایی وی را ثبت می کند.
ایده ی "روزنامۀ خاطرات یک آدم ناقابل" این است که شما اهمیت فردی و حفره های گاه به گاه شخصیتی او را سرگرم کننده می دانید و به شما کمک می کند تا از نظر اجتماعی از شخصیت های این چنینی برتر باشید. در شوخ طبعی یک جامعه برابری طلبانه ، شوخی ها بیم و غرور را در زندگی طبقه ی متوسط ویکتوریایی تحریک می کنند؛ به عنوان مثال "پوتر" از اینکه به یک مجلس مجلل دعوت شده بسیار خرسند است اما از یافتن یکی از همسایگان خود در آنجا- که در چشمان او فقط یک تاجر است – بسیار ناخشنود می گردد.

کتاب روزنامۀ خاطرات یک آدم ناقابل

قسمت هایی از کتاب روزنامۀ خاطرات یک آدم ناقابل (لذت متن)
۶ نوامبر لوپین با من آمد شرکتمان و بعد از یک صحبت مفصل با رئیسمان آقای پرکاپ، به استخدام شرکت کارگزاری بورس و سهام جاب کلینندز و شرکا درآمد. اما بعدا خصوصی به من گفت: «این ها یک شرکت تبلیغاتی اند، خیلی رویشان حساب نمی کنم.» بهش گفتم: «آدم محتاج حق انتخاب ندارد.» باید یادش بدهم منصفانه فکر کند. به نظرم کمی شرمنده شد. عصر رفتیم خانه کامینگز تا یک کم آتش بازی کنیم. اما ناگهان باران گرفت و همه چی خراب شد. یکی از فشفشه های من هم هرچه کردم روشن نشد. گوینگ گفت: «پسر جون، بزنش به تخت کفشت تا در برود.» من هم چند بار کوبیدمش به تخت کفشم که یک مرتبه با صدای مهیبی منفجر شد و نوک انگشت هایم را به شدت سوزاند. بقیه فشفشه ها را دادم به پسر کوچولوی کامینگز تا روشنشان کند. بعد یک مصیبت دیگری به بار آمد که باعث شد من کلی فحش بخورم: کامینگز برای حسن ختام یک آبشار چرخان وصل کرد به تیرک چوبی حیاط. هی هم های و هوی می کرد که هفت شیلینگ بالایش پول داده. اولش روشن نمی شد. بعد هم که گرفت، چند بار فس فس چرخید و از حرکت افتاد. من برای این که به کار بیندازمش عصایم را آرام زدم بهش و از شانس بد، تیرک افتاد روی چمن و چمن گر گرفت. همه چنان ریختند سرم که انگار خواسته بودم خانه را آتش بزنم. این دفعه آخری است که می روم مهمانی آتش بازی. بی خود نه وقتم را تلف می کنم نه پولم را.