کتاب دایی جان ناپلئون- وزیری

My Uncle Napoleon
کد کتاب : 35615
شابک : 978-6001051456
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 576
سال انتشار شمسی : 1401
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

دایی جان ناپلئون
My Uncle Napoleon
کد کتاب : 16349
شابک : 978-6001051197
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 696
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1973
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 9
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

دایی جان ناپلئون (جیبی)
My Uncle Napoleon
کد کتاب : 20267
شابک : 978-600-105-170-8‏
قطع : جیبی
تعداد صفحه : 704
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1973
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد

سه خانواده در سال 1318 در باغی در تهران و تحت سلطه ی بزرگ خاندانی خودرای و پارانویایی زندگی می کنند. دایی جان ناپلئون طنزی است درخشان درباره ی افکار و عقاید جامعه ی آن روز ایران. رمان در حقیقت داستانی عاشقانه است، داستان عشق خالصانه و پاک راوی جوان به دختر عمویش لیلی، که دائما با رفتار های خنده دار و فتنه انگیز دیگر اعضای خانواده به خطر می افتد. از طرفی هجوی اجتماعی نیز هست. هجو این باور عمومی ایرانیان که خارجی ها و بیگانه ها( به خصوص انگلیسی ها) را عامل تمام بدبختی ها و مصیبت ها و اتفاقات در ایران می دانند. اثری که خواندنش بسیار لذت بخش است، طوری که دوست ندارید به آخرش برسید. کتاب در سال انتشارش عنوان پرفروش ترین کتاب سال را از آن خود کرد. مجموعه ای تلویزیونی به کارگردان ناصر تقوایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. این کتاب به زبان های متعددی ترجمه شده و همواره محبوب و پرخواننده بوده است.

کتاب دایی جان ناپلئون

ایرج پزشکزاد
ایرج پزشک‌زاد (الف. پ. آشنا) زادهٔ ۱۳۰۶ (خورشیدی) در تهران از نویسندگان و طنزپردازان ایرانی نیمهٔ دوم سده ۲۰ (میلادی) است. او بیشتر به خاطر آفرینش رمان دایی‌جان ناپلئون و شخصیتی به همین نام شناخته می‌شود. در سال ۱۳۵۵ (خورشیدی) مجموعهٔ تلویزیونی دایی‌جان ناپلئون توسط ناصر تقوایی برگرفته از این رمان ساخته شد. کتاب دایی جان ناپلئون در سال ۱۹۹۶ (میلادی) توسط دیک دیویس به زبان انگلیسی برگردان شده‌است.پزشک‌زاد در سال ۱۳۰۶ خورشیدی در تهران زاده شد. وی پس از تحصیل در ایر...
نکوداشت های کتاب دایی جان ناپلئون
Iran Masterpiece of Lowbrow Humor
شاهکاری ایرانی در زمینه ی طنز
Plain Dealer

The existence in Persian literature of a full-scale, abundantly inventive comic novel that involves a gallery of varied and highly memorable characters.
رمانی با طنزی خلاقانه در ادبیات فارسی،که مجموعه ای از شخصیت های بیاد ماندنی در خود دارد.
amazon amazon

قسمت هایی از کتاب دایی جان ناپلئون (لذت متن)
جسم آدم توی کارخانه ننه آدم بزرگ می شود و روح آدم توی کارخانه دنیا.

اسدالله میرزا: فعلن درس اولتو گوش کن ! به زنا که میرسی نشون بده مشتری هستی ، طالب جنسی ، خریداری ! بعد برو با خیال راحت بخواب . بیلیط سانفرانسیسکو رو رزرو کردی .خودشون میان سراغت که باهام برید سانفرانسیسکو ! سعید :عمو اسدالله ...من .. اسدالله میرزا : یمانه و عمو اسدالله ! باز میخوای بگی قلبت به خاطره یه عشق آسمونی می تپه ؟؟ خب بذار بتپه ! انقد از این مزخرفاتو بگو تا دختره رو ببرن ، بشینی به یادش آه بکشی ! سعید : مگه عشق نباید همینجوری باشه ؟ پس این چیزا که تو کتابا می نویسن چیه ؟ اسدالله میرزا : ممنت ! واقعن ممنت ! تو با این قدت هنوز هیچی حالیت نیست.کدوم کتابا ؟ کتاب اینه که من دارم درست میدم .درس دوم ! همیشه یه بهانه جلو پایه طرف بذار که به همون بهانه بیاد سراغت . سعید : خب اگه نیومد چی ؟ اسدالله میرزا :ممنت ! تو باید یه جوری بازی کنی که اون نفهمه .درس سومم بهت بدم یا زیادیت میشه ؟ درس سوم اینه که هیچوقت اینجوری قیافه نجیب به خودت نگیر ! زنا تا ببینن که قیافه نجیب و سر به زیر داری حتی اگه قمرالملوک وزیری باشی ، میگن واخ که چه صدای یخی !!! اگه کلارک گیبل باشی ، میگن واخ که چه خوشگل بی نمکی ! -«من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمی شد.

وقتی خاطر یکی را می خواهی... آن وقتی که نمی بینیش توی دلت پنداری یخ می بنده... وقتی می بینیش یک هورمی تو این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند... همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای او می خواهی، پنداری حاتم طائی شدی...

.حالا چرا زنت عاشق عبدالقادر شد؟! چون من با ظرافت با زنم حرف میزدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت. من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار. من با نهار حتی پیازچه هم نمیخوردم، عبدالقادر یک کیلو یک کیلو سیر و ترب سیاه میخورد. من شعر سعدی میخوندم، عبدالقادر آروغ میزد. اونوقت به چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش. من زمخت بودم عبدل قادر ظریف. فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود، دست به سفرش محشر بود. یه پاش اینجا بود یه پاش سانفرانسیسکو!