از منهتن وحشت داشت، اما بوستون مسکوی اونه، فردا می ره اون جا. فکر می کنه تو کمبریج خیلی بهش خوش می گذره. اما من از اون مهمونی های شام بیزارم. ترجیح می دم به جاش با اسبه حرف بزنم.
من عاشق او بودم! بله، احساسم نسبت به این مرد چیزی کمتر از عشق نبود، بدون هیچ توهمی: عشق به بی تعارف بودن کلامش، دقت وسواس گونه، بی پیرایگی، و بیگانگی و سردی اش؛ عشق به نمود یافتن بی امان ذره های خویشتن کودکانه و پرعطش و پرشورش که پنداری در برابر نسیم باد افشان می شد؛ عشق به آن لجبازی و یکدنگی هنری و ظن و تردید نسبت به تمام چیزهای دیگر؛ و عشق به جذابیتی مدفون و نهفته، که او به من اجازه داده بود فقط یک نظر آن را ببینم. بله، تنها چیزی که لونوف می بایست می گفت، این بود که حتی اسبی هم ندارد که با آن حرف بزند، و همین مرا تحت تأثیر قرار داد.
عذرخواهی نکن مگر این که مطمئن باشی دفعه ی بعد نمی گذاری چنین اتفاقی بیفتد.