«کاناپهی قرمز» موقعیت خوبی است برای نشستن و لم دادن و به گذشتهها فکر کردن. «کاناپهی قرمز» جای خوبی است برای تلاقی دو نسل، برای نشستن کنار هم، برای حرف، برای گپ، برای مرور خاطرات؛ حتی خاطراتی که سعی شده فراموش شوند. «کاناپهی قرمز» رمانی فرانسوی است از میشل لبر. این رمان توانست چندین جایزه بگیرد و نامزد جایزه گنکور شود.
«کاناپهی قرمز» رمانی است برای آنها که دوست دارند بنشینند و در لایههای زیرین و روح پیچیدۀ انسان غرق شوند. داستان دو زندگی است، دو نسل، دو نگرش. داستان شخصیت اصلی رمان است: «آن»، زنی جوان و همسایهاش «کلمنس بارو» که زنی مسن است و جنگ و انقلاب را به چشم دیده؛ کلمنس حالا از تمام آن دوران و روزگاری که از سر گذرانده، عکسی به یادگار دارد که در درز کاناپۀ قرمزش پنهان نگاه داشته است.
«کاناپهی قرمز» داستان روایت «آن» است و «کلمنس»؛ و ماجراهایی که هر کدام از سر گذراندهاند. «کلمنس» با حرفهایش، «آن» را به فکر فرو میبرد و او را وامیدارد که به گذشتهاش که خیلی دور نیست، بیاندیشد، به سرگشتگیها و سرخوردگیهایش، به عشق و به دلبستگی و به آنچه که از دست رفته و دیگر نمیشود از سرگرفته شود.
لمبر، نویسنده فرانسوی صاحبنام، در رمان «کاناپهی قرمز» از تقابل دو نسل میگوید، و سعی کرده به بهانه شکل دادن به روایت این دو شخصیت، و صحنههایی که به شکلی زنده آنها را در داستان ساخته و پرداخته، به مفاهیمی چون انقلاب، عشق، دلبستگی و آرمان و از دست دادن بپردازد، مفاهیمی که از دید هر نسل، بازتعریف میشوند اما در کنار تمام تفاوتها، شباهتهایی نیز میان آنها میتوان یافت.
نویسنده در رمان «کاناپهی قرمز» سعی کرده است دیدی بیطرف داشته باشد. او تمام تمرکز خود را جمع کرده است تا دو شخصیت کتابش، «آن» و «کلمنس»، خوب و جاندار دربیایند و هر کدام از منظر خود، به دنیا نگاه کنند و هر کدام با مرور خاطراتشان در ذهن، لایهای پنهان برای مخاطب آشکار کنند؛ تا در انتها مخاطب نیز کنار آن دو، که هر کدام نمایندۀ نسل خود هستند، به فکر فرو رود و به گذشتهای که از سر گذرانده و به زندگی بیاندیشد.
«کاناپهی قرمز» رمانی است مناسب حال آنها که دلشان سفرهایی عمیق و درونی میخواهد، از همان سفرها که در دل ادبیات اتفاق میافتد. در خیلی از آثار ماندگار ادبی، شخصیتهایی از دل چنین سفرهایی بیرون آمدهاند که دیگر آدم سابق نیستند و تا همیشه در ذهن مخاطب ماندهاند.
کتاب کاناپه ی قرمز