خانه را در روشنایی روز در حالی که که نور خورشید بر آن می تابید دیدم. از باد و باران، رعد و برق و طوفان یا وضعیتی مهیب و غیرعادی که بر شدت آن تاثیر بگذارد خبری نبود. مستقیما از ایستگاه قطار به آنجا آمده بودم. فاصله ایستگاه تا آنجا بیشتر از یک مایل نبود. همانطور که بیرون خانه ایستاده بودم برگشتم و به راهی که آمده بودم نگاه کردم. متوجه شدم بارهای داخل قطار به راحتی از میان سنگ چین به دره می افتند. نمی گویم همه چیز مطلقا عادی بود زیرا شک دارم، مردم چنین کارهای غیرعادی انجام دهند. با حالتی غرورآمیز قدم می زدم، باور دارم هر کسی که مانند من آن خانه را در یک صبح پاییزی ببیند احساسی شگرف خواهد داشت.
اگر آن مرد می توانست تمام شگفتی که در وجود من بود ببیند مطمئنم برای اعتراف به این که می دید منظره طلوع خورشید و تعمق در شکوه جهان پهناور مرا به وجد آورده است از من عذر خواهی می کرد که مزاحم افکارم شده است. اما سرانجام از این که در ایستگاه بعدی پیاده می شدم و از آن همه دود و بخار به هوای آزاد بهشتی می رسدم خوشحال بودم.
صبح زیبایی بود، درحالی که بر روی برگ هایی که تازه از درخت های طلایی، قهوه ای و خرمایی رنگ افتاده بودند قدم می زدم و اطرافم را تما شا می کردم و از عظمت خلقت در تعجب بودم و به قوانین محکم غیر قابل تغییر و هماهنگ که همچنان استمرار دارند فکر می کردم. مراقبه عرفانی آن مرد مکاشفه ای حقیر و ضعیفی بود که این جهان تا به حال در خود دیده است. غرق این افکار بودم که منظره خانه نمایان شد. ایستادم تا آن را با دقت نگاه کنم. خانه ای تنها که انگار در یک باغ فراموش شده و یک محوطه زیبا و پهناور و غمگین ایستاده است.