یک ماشین لینکلن کنتیننتال آخرین مدل زیر پایش بود، از آن هایی که بیشتر به رنگ قرمز شرابی هستند و صندلی هایشان روکش سیاه دارند و دگمه هایی برای پایین آوردن شیشه ها و بلندکردن صندلی ها و جلوکشیدن آن ها دارند. عموگوستاو از تو ماشین، جلو در گاراژ خانه اش دگمه مخفی کوچکی را جلو ماشین فشار می داد و در چوبی باز می شد و بالا می رفت و توی سقف گاراژ لوله می شد. عموگوستاو در جوانی از اسب افتاده بود و از آن موقع کمی می لنگید و خوب نمی شنید و یکی از چشم هایش را نیمه بسته نگه می داشت و وقتی می خندید با لب های کج و کوله می خندید و صورتش به یک طرف کج می شد. وقتی جوان بود شروع کرده بود پزشکی بخواند، اما آن را نصفه کاره گذاشته بود. آن طور که برای ما تعریف می کردند در آن موقع نامزدی داشت که قرار بود با او ازدواج کند. نامزدش از خودش جوان تر، خوشگل و هموطن بود و تمام خانواده از او خوششان می آمد. اما هیچکس نمی داند به چه دلیل عموگوستاو این یکی، یعنی میلدرد ( ۸) را ترجیح داد که چاق بود و هیچوقت موهایش را شانه نمی کرد. عموگوستاو، میلدرد را به خانه مامان سلیمه ( ۹) که مادر او و مادر بابا و عمه ماری لوییس ( ۱۰) و مادربزرگ آن طرفی ما بود نمی برد.
عموگوستاو با ما مهربان بود و ما خیلی دوستش داشتیم. همیشه به ما رادیو و خودنویس و هر چیزی که می خواستیم هدیه می داد البته اگر به او می گفتیم که این چیزها را می خواهیم. یک روز تبری آورد و داد دست مان، بعد توی باغ یک مار زرد و سیاه را نشان مان داد که باعث شد دخترها زهره ترک شوند و پسرها احساس شجاعت کنند، آن وقت عموگوستاو گفت سرش را قطع کنید. سرش را قطع نکردیم، چون افعی میان درختچه های باغ پنهان شد، اما همان طور که ما دنبالش می کردیم عموگوستاو با دوربین فیلمبرداری خیلی مدرنش که فیلم رنگی هم می گرفت از ما فیلم برداشت.
عمه لوـ ما در آن موقع بار چهارم بود که ازدواج می کرد چون همیشه بیوه می شد. آخرین شوهرش قبل از این یکی، تو گروه کر کلیسا آواز می خواند و کوتاه تر و جوان تر از خودش بود و همه می گفتند که این یکی دیگر نمی میرد و عمه ماری لوییس دیگر بیوه نمی شود چون شوهرش مردی جوان و قوی بود و با صدای زیر آواز می خواند. اما شوهرش مرد و عمه لوـ ما دوباره بیوه شد و بچه هایش نمی دانستند تو مراسم ازدواج این دفعه اش چه بخوانند چون در سومی از گروه کر خواسته بودند که سرود « سومین مرد » را بخواند. از شوهر اولش سه تا بچه داشت که عمه زاده های درجه اول ما بودند. دختر بزرگ عمه لوـ ما را ما تقریبا هیچ وقت نمی دیدیم. می شنیدیم که خیلی گرفتاری دارد چون شوهرش خیلی مشروب می خورد. انگار پنج تا بچه داشتند و کمابیش فقیر بودند و آن طور که می شنیدیم دختر عمه لوـ ما مجبور بود برای اداره کردن خانواده اش خیلی تلاش کند. شوهر اول عمه لوـ ما مثل بابا و خواهر و برادرش فرزند یکی از لبنانی های مهاجر بود بنابراین هموطن به حساب می آمد. برعکس، میلدرد، زن عموگوستاو، هموطن نبود و این مساله مامان سلیمه را دلخور می کرد.
لیسا برایمان ماجراهای خانواده را تعریف می کرد اما نه همه شان را. لیسا از سیاه ها خیلی بدش می آمد چون برایمان تعریف کرد که توی خانواده ماجرایی با یک سیاه پوست پیش آمده و او از چیزی که می گوید مطمئن است و در ضمن قضیه هنوز هم تمام نشده است. نه بابا و نه مامان هیچ وقت این داستان را تایید نکردند، شاید به این دلیل که هیچ وقت نفهمیدند ما از آن خبر داریم. ما فقط کمین کرده بودیم و انتظار می کشیدیم ببینیم خودشان آن ماجرا را برایمان تعریف می کنند یا نه، اما آن ها هیچ وقت تعریف نکردند. این طور که لیسا می گفت دختر یکی از خواهرهای مامان سلیمه با یک سیاه پوست فرار کرده بود و از او صاحب پسری هم شده بود و بعد آن سیاه پوست او را با بچه اش ول کرده بود و رفته بود. بعد به دلیل های دیگر، یا شاید هم به همین دلیل لیسا مطمئن نبود مرد سیاه پوست به زندان افتاده بود و به گناه تمام این ها مامان سلیمه دیگر هرگز دوباره به سراغ خواهرش نرفته بود، خواهری را که همراه او به امریکا مهاجرت کرده بود.