پژوهشگران در سال های اخیر، به ارتباطاتی میان شباهت های اعصاب شناختیِ بیماری های روانی، و خلاقیت در ذهن اشاره کرده اند.
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم
داستان های «فرانتس کافکا»، معنی هایی را در خود جای داده اند که تنها پس از مطالعه ی چندباره ی آثار او برای مخاطبین آشکار می شوند.
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.
مخاطبین امروزی می توانند قدردان براد باشند که آثار کافکا را نگه داشت ولی واقعیت امر این است که کتاب محاکمه به خاطر «یک خیانت در امانت» در دسترس ما است
مطالعه ی آثار عجیب و کابوس وار کافکا به ما یادآوری می کند که پشت نقاب زندگی روزمره ی هر فرد، یک زندگی عاطفیِ منحصر به فرد و پر فراز و نشیب وجود دارد.
دارن ازینکه زن چادری و زن بیحجاب بدون هیچ مشکلی کنار هم خرید میکنند، با هم خوش و بش میکنند، و از همدیگه مشورت میگیرند، تعجب میکنند. تو ذهن خود اونها هم این فکر شکل گرفته که «دشمن هم نیستیم ینی؟ چه جالب!». تو محله ضعیفتر، مغازههای بیشتری رو میشه دید که نشستن اون پشت دارن ناهار میخورن، و همکار بغلی میاد سر بزنه با «اسگل روزهای؟» ازش استقبال میکنند. اون به این میخنده، و این به اون میخنده، و هر دو تو ذهنشون میگن «دشمن هم نیستیم ینی؟ چه جالب!». کافکا یه داستانی داره که یک مرد فقیر ازونجایی که هیچ کاری ازش برنمیاد، با خود گرسنه ماندن در سیرک نمایش اجرا میکنه. یک نمایش واقعی از چیزی نداشتن. مردم بلیت میخرند تا بیان مردی رو تو قفس ببینند که یک ماهه چیزی نخورده. که البته بعد مدتی جذابیت این قفس کاهش پیدا میکنه و حتی برای همین کار هم پولی بش نمیدن، و نهایتا از گرسنگی میمیره. اون چیزی که سعی کرده دقیق توصیف کنه اینه که مردم به هرچیزی فکر میکنند غیر ازینکه چیزی که داریم میبینیم چیز درستی نیست. که یک انسان چون چیزی نداره بخوره، عمدا چیزی نخوره تا رکورد بزنه، و من بلیت بخرم که رکوردشکنیش رو از نزدیک ببینم. چون به هرآنچه که جاریست احترام میذارن. سیرک جاریست. نمایش جاریست. قفسها جاریاند. و لابد چیز درستیاند که جاریاند. اینکه آدمها به خاطر مساحتی که از بدنشون میپوشانند یا نمیپوشانند قضاوت بشن، و سپس دشمن فرض بشن، چیزیه که یک آدم سالم و نرمال باید بفهمه زشت و خجالتآوره. اما چون همیشه جاری بوده، بش احترام گذاشته و بش اعتبار داده، و براش عادی شده.
غذا نمیخورد چون (به گفته کتاب) غذایی که باب میلش بود را پیدا نمیکرد.