مادرم بازویم را گرفت و مرا از در سرویس ساختمان فرمانداری به خیابان برد. به سمت خاکریز اگیگرن به راه افتادیم. آخرین روزهای 1946 یا نخستین روزهای 1947 بود اما امتحانات مدرسه سالسیان خاتمه یافته بود. من کلاس پنجم را به پایان رسانده بودم و در پیورا تابستان با نور سفید و گرمای خفه کننده اش از راه می رسید. مادرم بی آنکه صدایش بلرزد گفت: تو می دانستی مگر نه؟
می کوشیدم به کمک واقعیت هایی که این جا و آن جا کشف می کردم، حقیقت را بازسازی کنم، و وقتی پر کردن جاهای خالی ناممکن می شد، نیروی خیال را به یاری بطلبم.
گویی جهان از شدت تعجب فلجم کرده بود. پدرم زنده است؟ پس در تمام مدتی که فکر می کردم مرده، کجا بود؟