در این گیرودار، چنان که خانم معلم پیش بینی کرده بود، به یاد اولین عکس دسته جمعی عمرمان افتادیم.
گاه و بیگاه آن را از میان دفترهای قدیمی بیرون می آوردیم و التماسش می کردیم معنای هستی را بر ما آشکار کند. آن عکس هم ما را به یاد سرنوشت کوسه ارگی می انداخت، همان همکلاسی مان، آن پسرک خنده روی ایستاده بر میانه پله های سنگی، که در نهایت در پاسگاه پلیس تحت شکنجه قرار گرفت و مرد. البته پاسخ های آن عکس همیشه هم غم انگیز نبود. بلکه همیشه در تأیید آن ضرب المثل قدیمی بود که زندگی یعنی تغییر و تناقضاتی که از این تغییرات بر می خیزد، لبخند به لبمان می آورد. مانوئل، بهترین
جنگجوی ما در نبرد علیه دختران مدرسه متوسطه سرانجام با یکی از آن ها ازدواج کرد و حالا زن ذلیلی اش شهره آفاق بود. مارتین و پدرو ماریا، دو برادری که هیچ گاه به کلاس های دینی نمی آمدند، حالا هر دو مبلغ
مذهبی شده بودند و در آفریقا زندگی می کردند.
«سوالاتی که آچاگا پیش می کشد جهان شمول و فارغ از زمان هستند. داستان های این اثر به طرز شگفت آوری نو و بسیار درهم آمیخته اند. آچاگا با قدرت قلم خود ما را مسحور می کند.»
کتاب دوست داشتم هر شب به پیاده روی بروم