داستانی تفکربرانگیز برای مخاطبین کم سن و سال درباره غرور و معنای انسان بودن.
یک ماجراجویی جذاب با کاراکتری فراموش نشدنی.
مخاطبین، مجذوب این داستان علمی تخیلی خواهند شد.
مدام سرش را تکان می دهد و سریع یادداشت می کند. وقتی یادداشت کردنش تمام می شود، خودکارش را با صدای تق می بندد و دفترچه یادداشتش را در جیبش می گذارد. «خب، یه چیزهایی هست که باید روش کار کنیم، بیشتر مربوط میشن به قضاوت. ولی از اونجایی که اولین بارت بود که خرید می کردی، کارت رو خیلی خوب انجام دادی کاگ.»
دلگرم می شوم. این احساسی آشناست، احساسی که در مواقعی تجربه می کنم که «جینا» به من می گوید کاری را به خوبی انجام داده ام. در ادامه می گوید: «ولی ما عملا نه این همه پنیر لازم داریم، و نه هفت کیسه سیب یا هشت نوع مختلف آب پرتقال یا دوازده نوع مختلف مایع ظرفشویی. پس بیا خیلی از این ها رو برگردونیم سر جاشون.»
از او می پرسم: «قضاوت من نتیجه یه باگه؟ میتونی درستش کنی؟» او می گوید: «نه.» و هفت بسته پنیر ریش ریش را دوباره به قلاب ها آویزان می کند. «این چیزیه که فقط باید یاد بگیری. شبیه اون چیزیه که استاد قدیمی من بهم می گفت: قضاوت خوب از تجربه میاد، ولی تجربه از قضاوت بد میاد. این یعنی ما با اشتباه کردن یاد می گیریم.» مدتی این جمله را پردازش می کنم.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
عالی و خوب .