آن روز یک بعد از ظهر داغ تابستانی بود و او همراه دوستش کریستی تیت در حیاط پشتی خانه داشتند از آفتاب لذت می بردند. زنبورهای عسل با تنبلی دور و بر گل های آفتابگردان خانم تیت ویز ویز می کردند. نسیم ملایمی میان بوته های رز زرد می وزید. هوا گرم و آفتابی بود. خانم و آقای تیت به دخترها اجازه داده بودند شب در باغ کوچک خانه برای خودشان چادر بزنند. کریستی همان طور که میان تیرک های چادر و پارچه ی نارنجی روشن پخش و پلا شده روی زمین نشسته بود، نگاهی به آسمان کرد و گفت: «امروز یک روز عالی است. بیا دعا کنیم امشب هم هوا خوب باشد.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟