در حالی که پوست لبم را با دندان می کندم، با استرس به پارسا چشم دوختم. شاید مادر حق داشت، اما به نظرم پارسا هم تا حدی محقق بود. اگر این کار را نمی کرد، پس چطور با من آشنا می شد؟ کاش می توانستم از پارسا دفاع کنم، اما می دانستم فعلا اجازه ی دخالت در صحبت هایشان را ندارم. بنابراین در سکوت فقط منتظر پاسخ پارسا شدم. او کمی مکث کرد و بعد گفت:
متاسفم، من نمی خواستم بترسونمشون. اما باور کنین به جز این راهی به ذهنم نرسید. بازم می گم، من واقعا متاسفم...