داخل ماشین فکرم همش پی این بود که چه چیزهایی قرار است از دهانش بشنوم. من به او گفته بودم فرار نمی کنم، گفته بودم می مانم، پس هرچه می گفت نباید عکس العمل نشان می دادم یا پریشان می شدم، باید مثل خودش گوش می دادم، نباید سوال می پرسیدم، باید می گذاشتم حالا که تصمیم گرفته حرف بزند، هرچه می خواهد بریزد بیرون و خودش را راحت کند. مشخص بود خودش هم خسته و نالان است. آخر مگر یک آدم چقدر می تواند اینهمه حرف را در دلش نگه می دارد؟ آدم باید با یکی حرف بزند. باید خودش را حالی کند. راحت کند. عذابی که می کشید را از جانش بیرون بکشد و خلاص شود.