دستاش تو جیبشه و داره قدم آهسته میره جلوی در... با دیدن سر بلند میکنه و یه لحظه... پوزخندی روی لبش میشینه... بی اختیار سری تکون میدم و جلوتر ازش راه میفتم که چادرم کشیده میشه و یه لحظه نمی تونم کنترلش کنم و از رو سرم سر میخوره و میفته رو زمین... باعصبانیت برمیگردم سمتش... یه قسمت چادر تو دستشه و خیلی جدی داره نگام میکنه... -اینکه میگم مغزتون آنکادره... اینکه میگم کوته فکرید بخاطر همینه... امشب با من نصف تهرون رو بدون این پارچه ی مشکی مخوف طی الارض کردید... توی این مدتی که اینجا بودید بارها برحسب صلاحدید... کنار گذاشتیدش... برام خنده داره... وقتی میبینم بازم حرف از اعتقاد میزنید!! کدوم اعتقاد؟؟؟! اعتقاد به یه چیز زمانی پیش میاد که نسبت بهش دانش داشته باشیم... همیشه راست و درست بدونیمش... نه بنا به صلاحدید... توی موقعیت های مختلف... بذاریمش کنار... شما نه به اینی که سرتونه اعتقاد دارید و نه قطعا ایمان... فقط عادت دارید... همین!!! بعدم دولا میشه و چادرم رو از زمین جمع میکنه و میگیره سمتم... برای یه لحظه مکث میکنم و با نفرت بهش خیره میشم به پوزخند روی لبش... توی یه لحظه با عصبانیت چادر رو از دستش چنگ میزنم و توی مشتم میچلونمش...
حدود نیمی از کتاب را مطالعه کردهام.از کلمات(طمانینه و نیمنگاه) بیش از اندازه استفاده شده است. همچنین بهتر بود از جزییات کمتری استفاده میشد در متن داستان،خیلی شبیه به فیلم نامه بود تا یک رمان دلنشین.
خانم کریمی عزیز خدا قوت رمان من سرکش بسیار دلنشین بود و جاذبهی خاصی داشت.من رمان زیاد میخونم.حقیقتا بعد از مدتها یه رمان خوب و دلنشین خوندم.یکی از نقاط قوتش این بود که وسطهای رمان از زبان مازیار قصه تعریف نشد.امیدوارم در تمام کارهاتون موفق باشید
سلام چجوری میشه این رمان و دانلود کنم هرکار میکنم نمیشه میشه توضیح بدین؟ بعد اینکه این رمان فروشیه؟