می توانم آن اخطار را بشنوم، آن زمزمه را: یک دیو در اتاقم است. آن زمزمه تبدیل به فریاد می شود. جهان پر از انسان های دیوانه است. من برایش مدرک دارم. می توانم این را ثابت کنم. به اطراف نگاه می کنم. آن اتاق مثل قلبم خالی است. قبلا قلبم پر بود؛ اما آن یک داستان دیگر دارد. هیچ کس اینجا نیست. شاید حتی من هم نیستم. می توانم این را ثابت کنم که انسان های دیوانه وجود دارند؛ اما نمی توانم وجود آن دیو را ثابت کنم. چه کسی بود که آن اخطار را زمزمه کرد؟ به دقت گوش دهید، آسمان دار به زمین می رسد.» در قسمت دیگری از کتاب می خوانیم: «دارم خودم را از بین می برم. بین برزخ شب و روز مانده ام. می خواهم حرکت کنم. می خواهم ساکن بمانم. می خواهم بخوابم. می خواهم بیدار باشم. می خواهم دوست داشته شوم. می خواهم به حال خودم تنها باشم. می دانم که بهتر شده ام چون حالا می توانم خودم را در نقشه جهان قرار دهم. می دانم که اتفاق بدی افتاده بود. به نظر من یک خاطره می تواند انسان را به کشتن دهد.
این کتاب فوق العاده س🥺🤌🏻