هیچکس نمی توانست آن ها را از هم تشخیص بدهد، این وضعیت حتی گیج کننده تر هم می شد، چون اسم هایی مثل هم داشتند؛ بنابراین آن ها را با بارنابی «الف» و بارنابی «ب» تشخیص می دادند. بسیاری از مردم، از جمله والدینشان، اسمشان را به «الف» و «ب» کوتاه کردند و خیلی ها هم خبر نداشتند که دوقلوها اسم دارند.
آن ها در خانه ای باریک و بلند، در شهری عادی زندگی می کردند و همان کارهایی را می کردند که بچه ها در داستان های قدیمی انجام می دادند: به مدرسه و ساحل دریا می رفتند. جشن تولد داشتند. گهگاهی آن ها را به سیرک یا باغ وحش می بردند، هرچند بچه ها جز فیل ها به هیچ کدام چندان اهمیت نمی دادند.
پدرشان که مردی بی حوصله و تندخو بود، هر روز برای کار به بانک می رفت و حتی اگر باران هم نمی بارید، با خودش کیف دستی و چتر می برد. مادرشان که تنبل و بدخلق بود، سر کار نمی رفت. گردنبند مروارید می انداخت و با بی میلی غذا درست می کرد. یک زمانی کتابی خواند؛ اما چون در کتاب از «صفت ها» استفاده شده بود، از آن بدش آمد.