مستقیم رفت سر اصل مطلب، یا باید دوستانه باشد یا مثل یک تاجر برخورد کند. اگر پدرم قبول می کرد، او من را استخدام می کرد تا هفته ای دو یا شاید سه ساعت کتاب بخوانم. برای این کار ساعتی پنج دلار به من می داد. گفت می تواند سه ساعت دیگر هم به ارزش کار اضافه کند و من کمی به باغش رسیدگی کنم و یکسری کارهای دیگر را انجام بدهم، مثلا زمستان ها برف پارو کنم و اگر در طول سال حیاط نیاز به جارو زدن داشت انجامش بدهم.
فقط کافی بود که به کت و شلوار سیاه و گل میخک سفید توی جیب کتش نگاه کنید تا بفهمید او یکی از افراد برگزارکننده ی مراسم است. فکر می کردم که او وظیفه دارد در تابوت را ببندد و از محکم بسته شدن آن مطمئن شود. با دیدن او ترس از مرگ به جانم افتاد و خوشحال بودم که از در بیرون می روم و زیر نور آفتاب قرار می گیرم.
به پدر نگفتم که به یک آغوش نیاز دارم اما حتما این را در من دیده بود چون بازوهایش را دور من حلقه کرد. پیش خودم گفتم نمیر پدر، خواهش می کنم نمیر.