بر خوانندگان محترم و قارئین معظم، پوشیده و مخفی نماناد که ما نویسندگان زبردست آب زیرکاه این مجموعه، کم آدمایی نیستیم. ما سالیان سال دود چراغ خورده، پیرهن دریده و استخوان خرد کرده ایم. ما در مدرسه های جورواجوری یه ریز تحصیلات کرده و کلی کف دستی و کف پایی نوش جان نموده ایم. همه ی این ها با استعداد خارق العاده ی مادرزادی ما توام شده و ما را ژن های بی نظیری بار آورده است...
جونم واستون بگوید، آقام که شما باشید، در ایام قدیم یک خارکنی بود که بیرون شهر بود. چه می شود کرد؟ این خارکن، خار می کند؛ این هم کارش بود. دیگر چه می شود کرد؟ یکی از روزها، این خارکن هی خار کند و خار کند، تا نزدیک غروب کولباره خارش را کول گرفت و رفت در دکان نانوایی که خارهایش را بفروشد، جونم واستون بگوید، آقام که شما باشید، خارها را به نونواهه فروخت یک دونه نون سنگک گرفت و رفتش به طرف خونه شون.
حالا خارکن را اینجا داشته باشیم برویم سر خونه خارکن. فکر بکنید مثلن خونه خارکن چه افتضاحی باید باشد! این خارکن یک اطاق دود زده کاهگلی داشت با یک زن شلخته که اسمش سکینه سلطان بود و یک پسر دوساله که اسمش را حسن علی جعفر گذاشته بود. چه می شود کرد آخر خارکن هم دل داشت و چون آرزوی پسر داشت اسم سه تا پسر را روی بچه یکی یک دانه اش گذاشته بود. این حسن علی جعفر از دارایی دنیای دون یک شکم گنده داشت، مثل طبل که دو تا پای لاغر زردنبو پشتش آویزان بود و زندگی او فقط دو حالت داشت:
۱- گریه می کرد از ننه اش نون می خواست.
۲- مشغول خوردن بود.