لوسین پرسید: «من هم رئیس می شوم؟» «خوب وقتی من بمیرم تو ارباب کارخانه ی من می شوی و به کارگران من دستور می دهی.» «ولی آن ها هم خواهند مرد.» «خوب تو به بچه های آن ها دستور خواهی داد و باید بدانی چطور آن ها را وادار به اطاعت کنی و چطور دوستت داشته باشند.» «چطور وادار کنم دوستم داشته باشند پاپا!» «اول لازم است که همه را به اسم بشناسی.» لوسین سخت تکان خورد و هنگامی که پسر «سر کار مورل» به خانه آمد تا خبر بدهد که دو تا انگشت پدرش در کارخانه قطع شده، لوسین با جدیت و ملایمت، در حالی که مستقیما در چشمانش نگاه می کرد و اسمش را می برد، مخاطب قرارش داد.
پرسید: «چه باید بکنم؟» برلیاک با دقت به او گوش داده بود، عادت داشت انگشتانش را بمکد و سپس با آب دهان، جوش های صورتش را بفشارد، آن طور که پوستش مثل جاده ای بعد از باران می درخشید. آخر گفت : «هر کاری می خواهی بکن. زیاد اهمیت ندارد.»
غروری تلخ را احساس کرد. «وقتی سخت پای عقایدت بایستی، همین خواهد شد؛ دیگر نمی توانی در جامعه زندگی کنی.»