از اولش شروع می کنم قصه این جوری شروع شد که توی گهواره بودی و فارغ از همه جا، من بودم ولی متوجه نبودم شاید اگه اون موقع چیزی می فهمیدم جلوی خان بابا می ایستادم و مقاومت می کردم اما نشد. زمان گذشت و گذشت تا ما شدیم به قول قدیمی ها دو تا آدم عاقل و بالغ فهمیدیم چه کلاهی سرمون رفته...زندگی رو کرده بودیم میدون جنگ، می جنگیدیم تا شاید بالاخره یکیمون پیروز بشه اما من و تو شکست خورده بودیم و دشمن پیروز شد. برای فرار از ه دیگه اشخاص دیگه رو انتخاب کردیم و روزبه روز به اونا علاقه مندتر می شدیم اما این وسط باز هم شکست خورده بودیم، سعی کردیم درد سختش رو فراموش کنیم...گذر زمان خیلی چیزها رو یادم داد. یادم داد که می شه توی قفس هم آزاد بود. می شه این اسارت رو دوست داشت، یادم داد که می شه خیلی چیزها رو باور داشت و به زندگی جور دیگه نگاه کرد... .