داستانی زیبا درباره ی همدلی، امید و ایستادگی.
رمانی مهرآمیز در مورد قدرت دوستی.
اثری بهنگام و قدرتمند.
در خواب، خدا با او حرف زده بود و از او خواسته بود همه ی اجنبی های هندی را از اوگاندا بیرون کند. خبر خوب رئیس جمهور در سرتاسر کشور پخش شد. و به گوش «یسافو» و «آشا» هم رسید. آن ها بهترین دوست های هم بودند. «یسافو» آفریقایی بود. و «آشا» هندی.
«یسافو» پایکوبی می کرد و همراهشان آواز می خواند. جلو آمد و از میان شاخه های قطور درخت به داخل ساختمان چشم دوخت. «آشا» را دید که بازوهایش را بلند کرده بود و شادمان، با لبخندی پهن روی صورتش، دورتادور سالن می چرخید و بالا و پایین می پرید.
چشمان قهوه ای «آشا» از هیجان برقی زد. «یسافو» فقط باید کمی صبر می کرد تا «آشا» هدیه اش را ببیند. شک نداشت از خر شیطان پایین می آمد و دیگر نمی توانست از دست او عصبانی باشد. «آشا» بسته را بین انگشتانش فشار داد. یعنی هدیه اش را حدس زده است؟ «یسافو» خداخدا می کرد «آشا» کمی دست بجنباند و زودتر هدیه را باز کند.