کتاب غروب نارنجی اوگاندا

Orange for the Sunsets
کد کتاب : 63384
مترجم :
شابک : 978-6222740641
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 296
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2019
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

نامزد جایزه کتاب خوانندگان جوان ربکا کودیل سال 2022

معرفی کتاب غروب نارنجی اوگاندا اثر تینا آتاید

رمان «غروب نارنجی اوگاندا» رمانی نوشته ی «تینا آتاید» است که نخستین بار در سال 2019 به چاپ رسید. «آشا» و بهترین دوستش «یسافو»، هیچ وقت به تفاوت های میانشان اهمیت نمی دادند. اما وقتی «عیدی امین» اعلام می کند که هندی ها 9 روز فرصت دارند تا از کشور بروند، ناگهان این تفاوت ها تنها چیزی هستند که مردم شهر «انتبه» به آن فکر می کنند. «آشا» تصمیم گرفته زندگی سابقش را حفظ کند، اما «یسافو» احساس می کند بین دوستانش، خانواده اش و آرزویش برای داشتن آینده ای بهتر گیر افتاده است. همزمان با این که همسایه ها در حال ترک شهر هستند و سربازان در خیابان ها رژه می روند، این دو دوست درمی یابند که هیچ چیز آسیب ناپذیر به نظر نمی رسد—حتی دوستی آن ها.

کتاب غروب نارنجی اوگاندا

تینا آتاید
تینا آتاید در اوگاندا به دنیا آمد و در لندن و کانادا بزرگ شد. در حالی که خانواده اش درست قبل از اخراج، انتبه را ترک کردند، او خاطراتی از خانواده و دوستان پناهنده دارد که با آنها در خانه خود در لندن اقامت داشتند. داستان‌ها و گفتگوهایی که او در طول سال‌ها به آنها گوش می‌داد، الهام‌بخش کتاب نارنجی برای غروب‌های خورشید او شد. تینا اکنون با همسرش رون و دخترشان ایزابلا در کالیفرنیا زندگی می کند.
نکوداشت های کتاب غروب نارنجی اوگاندا
A beautiful tale of empathy, hope, and resilience.
داستانی زیبا درباره ی همدلی، امید و ایستادگی.
Barnes & Noble

A compassionate novel about the power of friendship.
رمانی مهرآمیز در مورد قدرت دوستی.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A timely and strong work.
اثری بهنگام و قدرتمند.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب غروب نارنجی اوگاندا (لذت متن)
در خواب، خدا با او حرف زده بود و از او خواسته بود همه ی اجنبی های هندی را از اوگاندا بیرون کند. خبر خوب رئیس جمهور در سرتاسر کشور پخش شد. و به گوش «یسافو» و «آشا» هم رسید. آن ها بهترین دوست های هم بودند. «یسافو» آفریقایی بود. و «آشا» هندی.

«یسافو» پایکوبی می کرد و همراهشان آواز می خواند. جلو آمد و از میان شاخه های قطور درخت به داخل ساختمان چشم دوخت. «آشا» را دید که بازوهایش را بلند کرده بود و شادمان، با لبخندی پهن روی صورتش، دورتادور سالن می چرخید و بالا و پایین می پرید.

چشمان قهوه ای «آشا» از هیجان برقی زد. «یسافو» فقط باید کمی صبر می کرد تا «آشا» هدیه اش را ببیند. شک نداشت از خر شیطان پایین می آمد و دیگر نمی توانست از دست او عصبانی باشد. «آشا» بسته را بین انگشتانش فشار داد. یعنی هدیه اش را حدس زده است؟ «یسافو» خداخدا می کرد «آشا» کمی دست بجنباند و زودتر هدیه را باز کند.