چطوره که وختیکه مرغو می کشن و دل و روده هاشو دور می ریزن، مرغای زنده سر اون روده های گرم با هم دعواشون می شه تا آخر سر یک کدومشون اونو تک می زنه و می بره یه جای راحتی می خوره. اما این آدما از مرده خودشون می ترسن؟
به یاد گذشته به عکس گل اندام نگاه می کرد، و زندگی گذشته اش جلوش مجسم می شد. پیش خودش خیال کرد: «سودابه چقدر به این عکس ها نگاه کرد و یه ذره نگاه خودشو اون رو نتونست برای تسکین دل من جا بذاره. حالا او خاک شده و اینا همونجور سر جاشونن. ای تف بر این دنیا.
گرچه صاحب پیراهن زرشکی مرده بود اما لباس های او هنوز زنده بودند و می بایست مدت ها پس از خود او، روشنایی آفتاب و سیاهی شب روی آن ها بلغزد و لباس های او باز هم تحریک شهوت کنند و نگاه مردان از درز تار و پودش بگذرد. لباس های تن او پس از صاحب خود، برای این زنده بودند که قابلیت آن ها برای زندگی به مراتب بیشتر از مشتی گوشت و خون گندیده ی صاحبش بود.