و حالا دیگر آفتاب پاییزی کم کم داشت می چسبید. تابستان، هرم و شیره آن را مکیده بود و رنگ و رخش را لیسیده بود و ولش کرده بود. همان چنار و افراهایی که از دیوارهای باغ ردیف راه افتاده بودند و گرداگرد استخر عظیم آن به هم رسیده بودند و در تابستان یک سکه از نور خورشید را به زمین راه نمی دادند،اکنون رنگ پریده و تنک برگ، خسته و ناکام زیر زرک آفتاب بامداد پاییزی کرخت و بی حس به دیوار آسمان لم داده بودند.
نمی دانی من از تو و از قیافه ی تو و از رفتار تو و نگاه تو و از آن چشمان بی رحم تو چقدر بیزارم. من می توانم ساعت ها توی چشمان پلنگ نگاه کنم و حس همدردی و انسانی در آن پیدا کنم. اما آن چشمان دریده ی تو که ذره ای نگاه انسانی ندارد، جانم را می سوزاند.
شنیدی چه گفت؟ گفت قبر حاضره؛ قبر من. حالا فهمیدی فرق من و تو چیه؟ من می دونم قبرم حاضره. اما تو از قبر خودت خبر نداری. یه عمره که فکر این قبر منو مثه شمع آب کرده. اما تو آسوده و بی خیال رو یه دونه پات واسادی و از هیچ جا خبر نداری. برای همینم هس که عزیزی. مثه بچه شیرخوره بی گناهی، برای بی خبری و بی گناهیته که عزیزی. حالا باید برم ببینم اون هلفدونی چه جور جهنم دریه.