کتاب روز اول قبر

The First Day in the Grave
کد کتاب : 139195
شابک : 978-9643320881
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 176
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

روز اول قبر
The First Day in the Grave
کد کتاب : 12262
شابک : 978-964-332-088-1
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 176
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1965
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

روز اول قبر
The first day of the grave
کد کتاب : 6367
شابک : 978-9645858348
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 176
سال انتشار شمسی : 1394
سال انتشار میلادی : 1990
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب روز اول قبر اثر صادق چوبک

کتاب روز اول قبر، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی صادق چوبک است که نخستین بار در سال 1965 به چاپ رسید. چوبک در داستان های این مجموعه، با نثری جذاب و تأثیرگذار، سیاهی ها و دردمندی های انسان ها را به تصویر می کشد. توصیفات نویسنده، همانند سایر آثار برجسته ی خود، بسیار درخشان و خیال انگیز هستند و او با نثری جذاب و روان، به دغدغه های مادی و احساسی مردم در جامعه ی وقت می پردازد. شرح درونی ترین افکار و احساسات شخصیت ها به شکلی کاملا بی پرده و بدون تعارف، جذابیتی ویژه به داستان های کتاب روز اول قبر بخشیده است. صادق چوبک موفق شده که در این کتاب، مفاهیمی تفکربرانگیز و ژرف را در قالب داستان هایی درباره ی فقر، عشق، خیانت و رنج به مخاطبین خود ارائه کند.

کتاب روز اول قبر


ویژگی های کتاب روز اول قبر

در فهرست برترین آثار داستانی ایران

صادق چوبک
صادق چوبک، زاده ی 14 تیر 1295 و درگذشته ی 13 تیر 1377، نویسنده ای ایرانی بود. چوبک در بوشهر به دنیا آمد. او در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره ی کالج آمریکایی تهران را نیز گذراند. چوبک در سال 1316 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. اولین مجموعه داستان او با نام «خیمه شب بازی» در سال 1324 منتشر شد. برخی منتقدان صادق چوبک را در زمره ی نویسندگان ناتورالیست دانسته اند. سیاهی ها و زشتی های جامعه در آثار او با زبانی ساده، به روشنی ترسیم شده است. چوبک را به همراه صادق هدایت و بزرگ علوی، پدران ...
قسمت هایی از کتاب روز اول قبر (لذت متن)
و حالا دیگر آفتاب پاییزی کم کم داشت می چسبید. تابستان، هرم و شیره آن را مکیده بود و رنگ و رخش را لیسیده بود و ولش کرده بود. همان چنار و افراهایی که از دیوارهای باغ ردیف راه افتاده بودند و گرداگرد استخر عظیم آن به هم رسیده بودند و در تابستان یک سکه از نور خورشید را به زمین راه نمی دادند،اکنون رنگ پریده و تنک برگ، خسته و ناکام زیر زرک آفتاب بامداد پاییزی کرخت و بی حس به دیوار آسمان لم داده بودند.

نمی دانی من از تو و از قیافه ی تو و از رفتار تو و نگاه تو و از آن چشمان بی رحم تو چقدر بیزارم. من می توانم ساعت ها توی چشمان پلنگ نگاه کنم و حس همدردی و انسانی در آن پیدا کنم. اما آن چشمان دریده ی تو که ذره ای نگاه انسانی ندارد، جانم را می سوزاند.

شنیدی چه گفت؟ گفت قبر حاضره؛ قبر من. حالا فهمیدی فرق من و تو چیه؟ من می دونم قبرم حاضره. اما تو از قبر خودت خبر نداری. یه عمره که فکر این قبر منو مثه شمع آب کرده. اما تو آسوده و بی خیال رو یه دونه پات واسادی و از هیچ جا خبر نداری. برای همینم هس که عزیزی. مثه بچه شیرخوره بی گناهی، برای بی خبری و بی گناهیته که عزیزی. حالا باید برم ببینم اون هلفدونی چه جور جهنم دریه.