کتاب چراغ آخر

The Last Alms
کد کتاب : 12264
شابک : 978-964-332-090-4
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 136
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1966
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

چراغ آخر
The last Alms
کد کتاب : 6368
شابک : 9782000692782
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 136
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 1965
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

معرفی کتاب چراغ آخر اثر صادق چوبک

کتاب چراغ آخر، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی صادق چوبک است که اولین بار در سال 1966 منتشر شد. داستان همنام با عنوان این مجموعه ی ارزشمند، به تلاش های جوانی روشنفکر می پردازد که احساس می کند باید از مردم در مقابل یک معرکه گیر و واعظ مذهبی محافظت کند. اما مقابله با واعظ بسیار سخت تر از چیزی است که جوان ابتدا فکر می کرد. صادق چوبک با استفاده از مهارت کم نظیر خود در توصیف شخصیت ها و شرایط، داستان های نقادانه ای را به رشته ی تحریر درآورده که در عین اختصار، موفق می شوند تصویری ملموس و زنده را از ذهن و ضمیر شخصیت ها ارائه و همچنین، افکاری ژرف و نقدهای اجتماعی گزنده ای را به مخاطبین منتقل کنند. کتاب چراغ آخر، دربردارنده ی برخی از بهترین داستان های صادق چوبک است.

کتاب چراغ آخر


ویژگی های کتاب چراغ آخر

در فهرست برترین آثار داستانی ایران

صادق چوبک
صادق چوبک، زاده ی 14 تیر 1295 و درگذشته ی 13 تیر 1377، نویسنده ای ایرانی بود. چوبک در بوشهر به دنیا آمد. او در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره ی کالج آمریکایی تهران را نیز گذراند. چوبک در سال 1316 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. اولین مجموعه داستان او با نام «خیمه شب بازی» در سال 1324 منتشر شد. برخی منتقدان صادق چوبک را در زمره ی نویسندگان ناتورالیست دانسته اند. سیاهی ها و زشتی های جامعه در آثار او با زبانی ساده، به روشنی ترسیم شده است. چوبک را به همراه صادق هدایت و بزرگ علوی، پدران ...
قسمت هایی از کتاب چراغ آخر (لذت متن)
جواد تنها بود. می رفت به کلکته درس بخواند. سالی دو بار این راه را می رفت، و از این رو با کشتی و مسافرین جورواجور همیشگی آن آشنا بود، می دانست چگونه از آن ها دوری بجوید و چگونه با آن ها آشنا شود. اما این بار ناچار، کشتی به بحرین و قطر هم می رفت و از آنجا به سوی هندوستان روانه می شد و سفری دراز بود. اما او خوشش می آمد. سفر دریا را دوست داشت.

بیش از همه، چهره ی زار و بیمار مادرش که هم اکنون در پشت آن دیوار ها بود، جلویش بود. «این پیرزن از دوری من خیلی برنج می بره. با این ناخوشی ای که داره خیال نمی کنم امساله رو به آخر برسونه. کاش بیچاره زودتر بمیره و راحت بشه و اینقده رنج نبره. چشماشم داره کور می شه. منم که هنوز دو سال دیگه کار دارم. که درسم تموم کنم، نمی دونم آخرش چجور میشه.»

هوا صاف و روشن بود. آسمان نیلی بود و آفتاب در آن می درخشید. آفتاب داشت به مغرب می رفت، چشمان جواد باز باز بود و به ته آسمان خیره شده بود. گویی در آنجا چیزی می جست. صداهای درهم مسافرین که دوربرش بود آمیخته با صدای گنگ و گیج کننده ی کشتی، گوشش را پر کرده بود. به آسمان نگاه می کرد و پیش خودش می گفت: «کاش برای آزادی آدمیزاد یک فلسفه، تنها یک فلسفه جهانگیر پیدا بشود که مانند خورشید که هنگام روز نور ستاره های دیگر را از بین می برد، همانگونه ادیان و فلسفه های احمقانه دیگر رااز میان ببرد.»