آشناپنداری ام با این متن به اوج خود رسید. دیگر تقریبا می دانستم نویسنده چه می خواهد بگوید و خیلی از تصاویر را بدون این که ببینم ترجمه کردم. حدس زدم. پیش بینی کردم. تقریبا این قطعه را از قبل در حافظه ام داشتم. از کجا آمده بود نمی دانم. حتما انتظار دارید اینها مقدمه ای باشد تا کم کم به این نتیجه برسم که نویسنده این متن خود من بودم و من خودم را دوباره و از نو کشف کردم و یک بازشناسی کلاسیک مثل داستان های قدیمی. اما خیالتان را راحت کنم: با این که نویسنده قسمتی از من بود اما من نبودم. فقط حس آشناپنداری شدیدی داشتم. انگار که این قسمت از متن را همین چند روز پیش جایی خوانده باشم. کجا؟ نمی دانم. انگار که آن خطوط سیاه روی صفحه سیاه، دیگر زیاد حرکت نمی کردند. ثابت شده بودند. شن شکافته شده بود و نقش نوشته تا همیشه بر آن افتاده بود. انگار دست نویسنده پنهان درونم را خوانده بودم و همه چیز تمام شده بود. متن را برای گروه فرستادم. پاسخ این بود: …
این کتاب جز کتاب هاییه که میخونید و بعد افتخار میکنید نویسنده ایرانیه
سلام این کتاب پالتوییه به نظر