من و هایدی لانگ در رستورانی در مرکز شهر داشتیم با هم حرف می زدیم. هنوز میز را جمع نکرده بودند و روی آن مقداری خرده ریز و شاید هم دو جام شراب بود. به گمانم داشتیم درباره ی فیلمی از کینگ ویدور بحث می کردیم. در جام های مان کمی شراب باقی مانده بود. با شروع ملال حس کردم دارم خود را تکرار می کنم و چیزهایی می گویم که قبلا هم گفته ام و خانم هایدی هم این نکته را می داند و فقط همین طوری به حرف هایم گوش می دهد. ناگهان به یادم آمد که هایدی لانگ مدت ها قبل مرده بود. او روح بود و خودش نمی دانست. من نترسیدم؛ فقط احساس کردم درست نیست و شاید هم از ادب به دور است که به او بگویم که یک روح است، یک روح زیبا. پیش از آن که بیدار شوم، این رویا جای خود را به رویایی دیگر داد و...
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.