یک داستان معمایی بهنگام و باطن نگر، و سرشار از احساس.
داستانی جذاب با کاراکترهایی عجیب و دوست داشتنی.
داستانی درباره شش کودکی که مسیر خود به سوی دوستی راستین و وافاداری عمیق را می یابند.
اما الان فکر می کنم که می دانم چرا آن حیوان می خواهد شانسش را امتحان کند. دارم سعی می کنم خونسردی خودم را حفظ کنم؛ اما چون بزرگترین و بدترین خرابکاری در تاریخ مدرسه ما برای عکس های من اتفاق افتاده و از طرفی قرار است یک هفته در مدرسه بمانم، همان ماجرای حیوان بخت برگشته جلوی چشمم می آید که دست و پایش را می جود تا بتواند لنگ لنگان و حتی خونریزان پا به فرار بگذارد.
اما من غصه نمی خورم و نمی گذارم غصه بخورم. اگر غصه بخورم، یعنی این که برایم مهم است که آن احمق های چلمنگ درباره عکس هایم چه فکری می کنند. راستش، همه مدرسه درباره آن اتفاق حرف می زدند و مزخرفاتی را که یک نفر روی عکس های من نوشته بود، درگوشی برای هم تکرار می کردند.
اما خانم «لویستن» متوجه این موضوع نیست و می گوید: «لطفا صندلی هاتون رو جا به جا کنین. میدونین که قراره دایره عدالت تشکیل بدیم، نه ردیف عدالت یا چیز دیگه.» لبخند می زند؛ اما هیچکس به او لبخند نمی زند. طفلک خانم «لویستن»، هفته ای طولانی پیش رو دارد.