در میان جمعیت، مرد جوانی که دقیقا یک روز از تولد هجده سالگی اش می گذشت، با احتیاط روی چمدان آبی روشنش نشسته بود. کت و شلوار نو قهوه ای اش، خط اتویی شق و رق داشت و هنوز قالب تنش نشده بود. مرد جوان با پا روی زمین ضرب گرفته بود و آخرین دقایق باقی مانده تا درخواست ارثیه اش را پشت سر می گذاشت، بی خبر از آن که به محض سوار شدن به آن اتوبوس، در مسیر سرنوشتش قرار خواهد گرفت.
مرد جواب داد: «من فروشنده ی دوره گردم.» البته شکی نبود که این جواب سوال میسن نیست. مرد ادامه داد: «بیشتر خرت و پرت می فروشم. فکر نمی کنم علاقه ای به گره داشته باشی، هان؟» لبه ی سمت راست نیم تنه اش را کنار زد. توی نیم تنه، جایی که بیشتر فروشنده ها ممکن است ساعت یا هر چیز متفرقه ی دیگری آویزان کنند، او چند گره وصل کرده بود. گره ی علف کش، گره ی پاپیونی، گره هایی به شکل 8 و ده ها گره ی دیگر که میسن اسمشان را بلد نبود.»
فقط این رو به خاطر داشته باش. طرز رفتار ما با چیزایی که سرنوشت جلوی پامون قرار می ده، مشخص می کنه چه کسی هستیم.