یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در دهکدهای همین نزدیکی ها، مرد فقیر و تهی دستی به همراه زن و بچه اش در خانه خرابه ای زندگی می کرد. به هرجایی که می شد برای کار سر می زد و می گفت: «به من کار دهید در عوضش فقط غذا می خواهم، نه سکه» ... تا این که در یک روز زمستانی چند جوان او را دوره کردند و گفتند: «ما به تو بیست سکه می دهیم به شرطی که از شب تا صبح روی بلندترین تپه ی دهکده بمانی و به خانه نروی.»
کتاب ملانصرالدین و چراغ همسایه