یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی ما و همسایه اش تصمیم گرفتند به بازار بروند و دوتا الاغ بخرند .... آنها به بازار رسیدند، دو الاغ خریدند و به خانه برگشتند. ما با خوشحالی رفت داخل طویله و مشغول تمیز کردن آن باشد. بعد از ساعتی از طویله بیرون آمد و با تعجب دید که همسایه اش روی پله ها نشسته و با دقت به خرها نگاه می کند. مثلا پرسید: «همسایه ! من که طویله را تمیز کردم. چه شده؟ چرا در فکری ؟ »
کتاب ملانصرالدین و مرد نادان و یک حکایت دیگر