یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی ما به خانه ی کدخدا رفت تا گاوی از او بخرد. کدخدا بدون اینکه گاو را به ما نشان دهد گفت: «ملا جان ! الان گاوها در حال چریدن هستند. من به تو اطمینان می دهم که گاو چاق و سرحالی از بین گله برای تو جدا کنم.» ما با خود گفت: «کدخدا، امین مردم است پس من به او اطمینان می کنم.» پس پول گاو را که سی سکه بود به کدخدا داد و گفت: «حالا چه وقتی برای بردن گاو بیایم؟» کدخدا جواب داد: «فردا صبح بیا و گاوت را ببر.»
کتاب ملانصرالدین تاجر می شود