یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. نسیم خنکی از لابه لای خشت های مسجد به صورت ملا می خورد. بعد از گذشت چند دقیقه، ما که به خاطر فرار از گرمای هوا به مسجد پناه آورده بود، احساس خواب آلودگی کرد و کفش ها و بقچه اش را در گوشه ای گذاشت و آرام آرام به خواب رفت. بعد از ساعتی از خواب بیدار شد و دید که کفش هایش را دزدیده اند. مثلا با ناراحتی از مسجد به سمت خانه اش روان شد.
کتاب ملانصرالدین دزد می گیرد! و یک حکایت دیگر