یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی از روزها حاکم سرزمینی در تخت گرم و نرمش لم داده بود و در فکر بود که کدام میوه را برای خوردن انتخاب کند. در همان لحظه مردی روستایی وارد قصر شد و گفت: سلام بر حاکم بزرگ ! اجازه می دهید سخنی بگویم؟» حاکم گفت: «ها! چه شده؟!» مرد گفت: «ما چند مرد روستایی، ملا می گردیم.» پادشاه با تعجب پرسید: «ملا! ملا برای چه؟ مگرچه اتفاقی افتاده که دنبال مثلا می گردید؟»
کتاب ملانصرالدین و حاکم