یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک روز صبح بهاری، همسر ملا بعد از شستن ظرف ها، کوزه اش را از آب چشمه پر کرد و روی سرش گذاشت. سپس سبد ظرف ها را هم به دست گرفت و به طرف خانه راهی شد. چند نفر از زنان همسایه هم با او بودند. آنها گل می گفتند و گل می شنیدند. ناگهان از دور پسر قاصد را دیدند که به طرف شان می آید. پسرک نزدیک شد و رو به زن ملا گفت: «سلام ! از روستای بالا تپه خبر آوردند که چند تا از فامیل هایتان فردا برای ناهار به خانه ی شما می آیند.»
کتاب ملانصرالدین فریب می خورد و یک حکایت دیگر