چوب خشک بلند درخت کنار را تند تند بالای سرم چرخاندم. حداقل دو برابر قدم و به اندازه قد یک گوســاله، درازای چوب بود. با کنجکاوی نوک باریکش را مدام به هر جایی می کشــیدم تا ببینم چه اتفاقی می افتد. چشمم به اجاق هیزمی گوشــه آشپزخانه بدون در و پیکر خانه بزرگ و ولنگ و بازمان که افتاد، فکری به سرم زد. نوک چوب را به زیر دیگ سیاه و بزرگ پر از برنج روی اجاق هیزمی بردم تا روشن شود. رقص شعله های آتش هیزمی در زیر دیگ مدام کم و زیاد می شدند. از کنار دیگ که بر روی لبه های گلی اجاق قرار داشت، بوی دود چوب سوخته دماغم را غلغلک داد و با بوی برنج پخته شده بر روی آن قاطی شد. نوک چوب که روشن شد، هیجان زده آن را مثل علمی مدام در بالای سرم چرخاندم.