تو عقب خوشبختی پرسه می زنی. با دیپلم، با مدرک، با پول، با شوهر. با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور، خوشبختی به آدم چشمک بزند. ببین، من علیل هستم. شاید هم سل دارم نمی دانم، در هرصورت بیمار و علیل هستم. مادرم مرا در اتاق کوچکی ته باغ به طوری که صاحبخانه شیون او را نشنود، به دنیا آورده. در آن اتاق پر از نم، بیمارپرورده شده ام. خودم می دانم که عمر من زیاد طولانی نیست، چند سال دیگر بیشتر زندگی نخواهم کرد. اما خوشبخت هستم.
شهرت، افتخار، احترام، همه ی این ها خوب، سودمند و کامیابی است. اما هر آدم مشهوری دلش می خواهد گاهی میان جمعیت گم شود. می خواهد میان مردم بلولد. لذت های آن ها را بچشد، دلهره ی آن ها به سرش بیاید. آن وقت رفاه و آسایش برایش لذت بخش تر است.
بعضی چیزها را نمی شود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند، اما وقتی می خواهید بیان کنید می بینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست.