1. خانه
  2. /
  3. کتاب دشت سوزان

کتاب دشت سوزان

نویسنده: خوان رولفو
2 ناشر این کتاب را منتشر کرده‌اند
4.75 از 2 رأی

کتاب دشت سوزان

El Llano en llamas
انتشارات: ققنوس
٪15
110000
93500
4.5 از 1 رأی

کتاب ایلانو در آتش

El Llano en llamas
مترجم:
انتشارات: جامی(مصدق)
ناموجود
32000
معرفی کتاب دشت سوزان
کتاب دشت سوزان
مانند یک مونولوگ نوشته شده است ، جایی که یک احمق شهر یتیم به نام ماکاریو در روایت ذهنی خود چند جنبه خاص از زندگی روزمره خود را توصیف می کند. در "ماکاریو" گذشته و حال به طور آشوبناک درهم می آمیزند ، و غالبا حیرت انگیزترین انجمن های ایده ها در کنار هم قرار می گیرند ، و توسط پیوندهایی که به فلج کردن عمل و توقف جریان زمان در حال حاضر کمک می کنند ، بهم می پیوندند. رولفو در این داستان عالی موفق می شود فضای بیمارگونه اطراف پسر ابله را که از گرسنگی غرق شده و از وحشت جهنم پر شده و توسط مادرخوانده و دختر نوکر فلیپا محافظت شده ، به تصرف خود درآورد.
"داستان با شنیدن صدای پارس سگها پس از ساعتها راه رفتن بدون مشاهده اثری از زندگی در دشت آغاز می شود".
کتاب دشت سوزان
(ترجمه شده به انگلیسی به نام دشت در حال سوختن و سایر داستان ها ، دشت در شعله های آتش ، و ال لانو در شعله های آتش) مجموعه ای از داستان های کوتاه است که توسط نویسنده مکزیکی خوان رولفو به زبان اسپانیایی نوشته شده است. و اولین بار در سال 1953 منتشر شد.
مجموعه داستان «دشت سوزان» و رمان «پدرو پارامو» خوان رولفو را به عنوان یکی از تواناترین نویسندگان آمریکای لاتین معرفی کرده و برای او شهرتی بی مثال به ارمغان آورده است.
درباره خوان رولفو
درباره خوان رولفو
خوان رولفو، زاده ی 16 می 1917 و درگذشته ی 7 ژانویه ی 1986، نویسنده و عکاس مکزیکی بود. او از مهم ترین نویسندگان آمریکای لاتین به شمار می رود.رولفو در آپلکوی مکزیک در خانواده ای زمین دار به دنیا آمد. حوادث انقلاب مکزیک باعث از بین رفتن زمین های آن ها شد. او در سال های 1926 تا 1929 شاهد خشونت آمیزترین وقایع جنگ مذهبی کاتولیک بود. در سال 1923 وقتی که رولفو شش ساله بود، پدرش و دو تا از عموهایش در جنگ کاتولیکی کشته شدند و در سال 1927 مادرش را نیز از دست داد. رولفو پس از مرگ والدینش مدتی را نزد مادربزرگش در دهکده ی سن گابریل گذراند و در ده سالگی به پرورشگاه سپرده شد و چهار سال در آن جا بود.رولفو در تمام زندگی، کتاب خوانی سیری ناپذیر بود. علاقه ی او به کتاب وقتی هشت ساله بود به صورتی تصادفی بروز کرد؛ در آن زمان به دلیل وضعیت ناخوشایند کلیسا که منجر به شورش های کاتولیکی شده بود، کشیش منطقه تمام کتابخانه ی خود را نزد مادر بزرگ رولفو به امانت گذاشت و او تمام کتاب های آن کتابخانه را مطالعه کرد.رولفو در 16 سالگی قصد ثبت نام در دانشگاه گوادالاخا را داشت که به دلیل اعتصاب طولانی دانشجویان، موفق به ثبت نام نشد. او سپس به مکزیکوسیتی رفت و در همان جا ماندگار شد.رولفو در سال های پایانی زندگی به سرطان ریه مبتلا شد و در 7 ژانویه ی 1986 به علت حمله ی قلبی درگذشت.
قسمت هایی از کتاب دشت سوزان

فکر کردم منتظرم مانده است تا مرا بکشد. به طورمبهم چیزی از او به یادم مانده بود، مثل یک خواب و رویا یادم آمد کی بود. دوباره آن آب باران سرد و طوفان آن شبی را احساس کردم که به شهر تلکامپانا پا گذاشتیم و آن جا را غارت کردیم. کم و بیش مطمئن بودم که پدرش همان پبرمردی بود که وقت ترک شهر، روانه آن دنیا کردیمش، وقتی دخترش را به زور روی زین اسبم نشاندم وکتکی از من نوش جان کرد تا آرام بگیرد و دست از گاز گرفتن بردارد، یکی از ما به کلهٔ پیرمرد تیری زد. دخترکه سیزده چهارده ساله بود و چشم های قشنگی داشت، خیلی با من کلنجار رفت، رام کردنش واقعا که کار حضرت فیل بود! بعد به من گفت: «یک پسر از تو دارم. این جاست.» و با انگشتش به پسر مردنی و بلند قدی که نگاهی ترسیده داشت، اشاره کرد: «کلاهت را بردار تا پدرت بتواند تو را ببیند!» و پسر کلاهش را برداشت. درست مثل من بود و در نگاهش نوعی پستی دیده می شد. زن که حالا دیگر زن من است، گفت: «او را هم آل پیچون صدا می کنند.» بعد ادامه داد: «اما راهزن یا قاتل نیست. بچه خوبی است.» سرم را پایین انداختم.

شبی که تنهایش گذاشتند فلیثیانو روئلاس از کسانی که جلوتر از او بودند، پرسید: «چرا این قدر یواش می روید؟ این طوری خوابمان می گیرد. مگر نباید زود آنجا برسید؟» گفتند: «فردا کله سحر می رسیم آنجا.» این آخرین حرفی بود که از دهان آن ها شنید. آخرین حرف آن ها. اما این را فقط بعد، روز بعد، به یاد آورد. سه تن از آنان جلو می رفتند. چشم دوخته بر زمین، همچنان که می کوشیدند تا از خرده روشنایی شبانه بهره گیرند.

این را هم گفتند. کمی زودتر یا شاید شب پیش، که: «چه بهتر که تاریک است. این طوری ما را نمی بینند.» یادش نمی آمد کی گفتند. زمین زیر پایش فکرش را پریشان می کرد. حالا که بالا می رفت، دوباره زمین را می دید. احساس کرد که به سوی او می آید، محاصره اش می کند، می کوشد خسته ترین جای تنش را بیابد و بالای آن قرار گیرد، روی پشتش همان جا که تفنگ هایش را آویخته است.

آنجا که زمین هموار بود، تند گام برمی داشت. به سربالایی که رسیدند، عقب ماند، سرش پایین افتاد، آهسته تر و آهسته تر، همچنان که گام هایش کوتاه تر می شد. دیگران از او جلو افتادند. حالا دیگر خیلی از او جلوتر بودند. با سری منگ از خواب که تکان می خورد. در پی شان می رفت. کم کم خیلی عقب می افتاد. جاده پیش رویش، کم وبیش هم سطح چشم هایش بود و سنگینی تفنگ ها و خواب در انحنای پشتش بر او غلبه می کرد.

مقالات مرتبط با کتاب دشت سوزان
توصیه های «جویس کارول اوتس» درباره هنر خلق «داستان کوتاه»
توصیه های «جویس کارول اوتس» درباره هنر خلق «داستان کوتاه»
ادامه مقاله
6 دلیل برای خواندن داستان های کوتاه
6 دلیل برای خواندن داستان های کوتاه

ضرباهنگ سریع، طرح داستانیِ یک وجهی، و وجود ایجاز از ویژگی های «داستان های کوتاه» هستند

نظر کاربران در مورد "کتاب دشت سوزان"
1 نظر تا این لحظه ثبت شده است

یادش بخیر... چه دوران عجیبی بود ... دوم خرداد و آشنایی با عبدالله کوثری ... خیابانِ انقلاب و راسته یِ کتابفروشی‌ها ... ادبیات آمریکای لاتین و سینمای اون خطه ... صدسال تنهایی و سوربز ... ارنستو چه گوارا و خواهرانِ میرابال ... آگراندیسمان و لویس بونوئل ... خوان رولفو و کارلوس فوئنتس، با اون داستانهای کوتاه و بلندِ میخکوب کُننده شون ... بعدش یهو دیدنِ خاطرات توسعه نیافتگیِ توماس گوتیرس آلئا و دومِ خردادِ بی سرانجام و همذات پنداری با سرجیو ... جوانی بود و سودازدگی ... عشق بود و امید ... و در پایان ... ناامیدی ای که از اندوه بیش ... یاد باد آن روزگاران، یاد باد

1402/11/11 | توسطاشکان نعمت زاده
12
|
پاسخ ها

چه غمی آورد تو دلم این کامنت، سیر از دست رفتن چند نسل

1403/03/27|توسطعلی
1