فکر کردم منتظرم مانده است تا مرا بکشد. به طورمبهم چیزی از او به یادم مانده بود، مثل یک خواب و رویا یادم آمد کی بود. دوباره آن آب باران سرد و طوفان آن شبی را احساس کردم که به شهر تلکامپانا پا گذاشتیم و آن جا را غارت کردیم. کم و بیش مطمئن بودم که پدرش همان پبرمردی بود که وقت ترک شهر، روانه آن دنیا کردیمش، وقتی دخترش را به زور روی زین اسبم نشاندم وکتکی از من نوش جان کرد تا آرام بگیرد و دست از گاز گرفتن بردارد، یکی از ما به کلهٔ پیرمرد تیری زد. دخترکه سیزده چهارده ساله بود و چشم های قشنگی داشت، خیلی با من کلنجار رفت، رام کردنش واقعا که کار حضرت فیل بود! بعد به من گفت: «یک پسر از تو دارم. این جاست.» و با انگشتش به پسر مردنی و بلند قدی که نگاهی ترسیده داشت، اشاره کرد: «کلاهت را بردار تا پدرت بتواند تو را ببیند!» و پسر کلاهش را برداشت. درست مثل من بود و در نگاهش نوعی پستی دیده می شد. زن که حالا دیگر زن من است، گفت: «او را هم آل پیچون صدا می کنند.» بعد ادامه داد: «اما راهزن یا قاتل نیست. بچه خوبی است.» سرم را پایین انداختم.
شبی که تنهایش گذاشتند فلیثیانو روئلاس از کسانی که جلوتر از او بودند، پرسید: «چرا این قدر یواش می روید؟ این طوری خوابمان می گیرد. مگر نباید زود آنجا برسید؟» گفتند: «فردا کله سحر می رسیم آنجا.» این آخرین حرفی بود که از دهان آن ها شنید. آخرین حرف آن ها. اما این را فقط بعد، روز بعد، به یاد آورد. سه تن از آنان جلو می رفتند. چشم دوخته بر زمین، همچنان که می کوشیدند تا از خرده روشنایی شبانه بهره گیرند.
این را هم گفتند. کمی زودتر یا شاید شب پیش، که: «چه بهتر که تاریک است. این طوری ما را نمی بینند.» یادش نمی آمد کی گفتند. زمین زیر پایش فکرش را پریشان می کرد. حالا که بالا می رفت، دوباره زمین را می دید. احساس کرد که به سوی او می آید، محاصره اش می کند، می کوشد خسته ترین جای تنش را بیابد و بالای آن قرار گیرد، روی پشتش همان جا که تفنگ هایش را آویخته است.
آنجا که زمین هموار بود، تند گام برمی داشت. به سربالایی که رسیدند، عقب ماند، سرش پایین افتاد، آهسته تر و آهسته تر، همچنان که گام هایش کوتاه تر می شد. دیگران از او جلو افتادند. حالا دیگر خیلی از او جلوتر بودند. با سری منگ از خواب که تکان می خورد. در پی شان می رفت. کم کم خیلی عقب می افتاد. جاده پیش رویش، کم وبیش هم سطح چشم هایش بود و سنگینی تفنگ ها و خواب در انحنای پشتش بر او غلبه می کرد.
ضرباهنگ سریع، طرح داستانیِ یک وجهی، و وجود ایجاز از ویژگی های «داستان های کوتاه» هستند
یادش بخیر... چه دوران عجیبی بود ... دوم خرداد و آشنایی با عبدالله کوثری ... خیابانِ انقلاب و راسته یِ کتابفروشیها ... ادبیات آمریکای لاتین و سینمای اون خطه ... صدسال تنهایی و سوربز ... ارنستو چه گوارا و خواهرانِ میرابال ... آگراندیسمان و لویس بونوئل ... خوان رولفو و کارلوس فوئنتس، با اون داستانهای کوتاه و بلندِ میخکوب کُننده شون ... بعدش یهو دیدنِ خاطرات توسعه نیافتگیِ توماس گوتیرس آلئا و دومِ خردادِ بی سرانجام و همذات پنداری با سرجیو ... جوانی بود و سودازدگی ... عشق بود و امید ... و در پایان ... ناامیدی ای که از اندوه بیش ... یاد باد آن روزگاران، یاد باد
چه غمی آورد تو دلم این کامنت، سیر از دست رفتن چند نسل