«گوئندی» انگشت کوچکش را می اندازد دور اهرم و می کشدش. این بار وقتی صفحه ی چوبی کوچک از میان شیار خارج می شود، رویش یک سکه ی نقره هست. آنقدر بزرگ و درخشان است که در مقابل نوری که از آن منعکس می شود، بی اختیار چشم هایش را جمع می کند.
اخیرا هر از گاهی سوالاتی به ذهنش خطور می کند که پاسخی برایشان ندارد. چرا تو، «گوئندی پترسون»؟ چرا از بین همه آدم های دنیا تو رو انتخاب کرد؟ و همچنین سوالاتی ترسناک تر: اون از کجا اومده بود؟ چرا من رو تحت نظر گرفته بود؟ (خودش دقیقا همین را گفته بود!) اون جعبه ی لعنتی چیه؟ باهام چیکار می کنه؟
«گوئندی» مدتی طولانی می نشیند روی نیمکت و فکر می کند و به ابرهایی نگاه می کند که در آسمان پرسه می زنند. بعد بلند می شود و از پلکان می دود پایین و دوباره می رسد خانه. سوالاتش همچنان باقی اند: چقدر از زندگی اش تحت کنترل خودش است و چقدر از آن، تحت کنترل جعبه و پاداش ها و دکمه هایش؟