▪️فریگیس: سیاوش چرا نمی خوابد؟
▫️سیاوش: زیرا که زندگی بیدار است! کی دیگر این ستاره را که تابید و گذشت دوباره می بینم؟
▪️فریگیس: سیاوش از چه پریشانی؟ از نیزه های تورانی؟
▫️سیاوش: درد سیاوش از خویش است! چون همه خوابند و زندگی می گذرد، چرا بیدار نباشم، کش از دست ندهم؟ چون چشم می بندم و ترا نمی بینم، چرا به دیدنت چشم نوازش نکنم؟ کی دیگر ترا دوباره خواهم دید؟
▪️فریگیس: از چه می گویی؟ از چه می ترسی و مرا می ترسانی؟
▫️سیاوش: ترسم این است که جهان را ندیده از آن بگذرم. کاش مرا میراندی فریگیس! چرا چنین نکردی؟ اکنون تو نیز بهره ای از سرنوشت مرا داری!
▪️فریگیس: از آن پشیمان نیستم!
▫️سیاوش: خوابی دیدم؛ تو پسری خواهی داشت!
▪️فریگیس: نیک است.
▫️سیاوش: من او را نمی بینم.
▪️فریگیس (هراسان پس می کشد): نه! به این کوتاهی؟
▫️سیاوش: برای همین است که نمی خوابم!
▪️فریگیس: پس خواب از فریگیس دور!
▫️سیاوش: تو که ایرانیان را به هیچ نشمردی؛ بر تو نوشته اند که مادر پادشاه ایران باشی.
▪️فریگیس (غرّان): من آن کودک را می کشم که تیغ به روی توران کشد.
▫️سیاوش: نه، نمی کشی؛ چون پدرش را پیش چشمت سر از تن جدا کنند!
(فریگیس هراسان جیغ می کشد.)
مردمان سرنوشت خویش با خون خود می نویسند و کوشش خود٬ اگر مهربانید دژ بر شما بگشایند وگر ستم خواهید کرد هیچ دژی به خونی که در پای آن می ریزند٬ نیرزد .
جهان را همه یکسان ساخته اند،
و از هر گوشه ی آن به دیگری بگریزی،
خود را در آیینه ی همان می بینی که می دیدی،
آبی را در آسمان،
سبزی را بر درخت،
و بی خردی را بر تخت.