من با صدای حرف زدن پدر و مادرم در آشپزخانه در شب هایی که مادرم سر کار نمی رفت، و با صدای پمپ چاه موقعی که باران می بارید، بزرگ شدم. حالا که سال های سال از آن دوران می گذرد، نیمه های شب از خواب بیدار می شوم و خیال می کنم صدای مادر یا پدرم یا ضربات خفیف پمپ یا زیر لب حرف زدن های آن دو را می شنوم.
اگر از پمپ چاه درست نگه داری کنی که پدرم این کار را می کرد، آن وقت صدای خفه ی پت پتی از آن می شنوی که شبیه صدای قطاری بدون سوت است. برادرم، «تامی»، همیشه می گفت این صدا را دوست دارد اما من فکر می کنم دلیلش این بود که می توانست شبانه دزدکی از خانه بیرون برود و کسی صدایش را نشنود. مادرم به این صدا اهمیت نمی داد چون شیفت کاری اش باعث می شد اغلب شب ها در خانه نباشد و وقتی به خانه می رسید، آنقدر خسته بود که هیچ چیز نمی توانست بیدار نگهش دارد.
درست بالا سر تختم یک دریچه ی بخاری بود که اگر دنبالش پایین می رفتی، به پشت میز آشپزخانه می رسیدی و بعدش از کوره ی چدنی قدیمی در زیرزمین سر در می آوردی. وقتی پنج سالم بود، فکر می کردم اتاقم روح دارد چون همین که می خواست خوابم ببرد، صدای ناله ای را از زیر تختم می شنیدم.