کتاب خداحافظ کلمبوس

Goodbye, Columbus
کد کتاب : 2031
مترجم :
شابک : 978-600973287-6
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 336
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1959
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده جایزه ملی کتاب آمریکا 1960

فیلمی بر اساس این کتاب در سال 1969 ساخته شده است.

معرفی کتاب خداحافظ کلمبوس اثر فیلیپ راث

کتاب خداحافظ کلومبوس، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی فیلیپ راث است که اولین بار در سال 1959 منتشر شد. داستان خداحافظ کلومبوس، ماجرای مردی به نام نیل کلاگمن و زنی زیبا و زنده دل به نام برندا پتیمکین را روایت می کند. این دو شخصیت در تعطیلات تابستانی با هم آشنا می شوند و به رابطه ای پا می گذارند که طبقات اجتماعی، و شک و تردید، حتی بیشتر از عشق در آن نقش ایفا می کنند. در کنار این رمان کوتاه، پنج داستان دیگر گنجانده شده که طیف وسیعی از شرایط و زندگی ها را شامل می شوند و از مشکلات و چالش های میان والدین و فرزندان، و دوستان و همسایگان در مناطق روستایی و حومه ی شهرهای آمریکا پرده برمی دارند.

کتاب خداحافظ کلمبوس

فیلیپ راث
فیلیپ راث در سال ۱۹۳۳ در نیوآرک، نیوجرزی آمریکا زاده شد. او فرزند یک خانواده ی آمریکایی و نوه ی یک خانواده ی یهودی اروپایی بود که در موج مهاجرت قرن نوزدهم به آمریکا کوچ کرده بودند. فیلیپ در بخش کم درآمد شهر بزرگ شد. او پس از دبیرستان به دانشگاه باکنل رفت و مدرک کارشناسی گرفت. سپس تحصیلاتش را در دانشگاه شیکاگو ادامه داد و در همان دانشگاه هم به تدریس ادبیات پرداخت. وی در دانشگاه پنسیلوانیا نیز ادبیات تطبیقی درس می داد که در نهایت در سال ۱۹۹۲ بازنشسته شد.فیلیپ راث در سال ۱۹۹۰ با کلر بلوم بازیگر ...
نکوداشت های کتاب خداحافظ کلمبوس
Superior, startling, incandescently alive.
ممتاز، خیره کننده و به شکل درخشانی زنده.
The New Yorker

A masterpiece.
یک شاهکار.
Newsweek Newsweek

Highly recommended.
به شدت توصیه می شود.
Library Journal Library Journal

قسمت هایی از کتاب خداحافظ کلمبوس (لذت متن)
وقتی به بیرون از نوآرک راندم و از ایروینگتون و چهارراه آهن و کلبه های سوزن بانان، لامبریاردز، لبنیاتی ملکه و پارکینگ ماشین های قراضه گذشتم، شب رو به خنکی می رفت. در حقیقت انگار حومه ی نوآرک که در ارتفاعی پنجاه و پنج متری ساخته شده بود، به بهشت هم نزدیک تر بود، چون خورشید در آنجا بزرگ تر، پایین تر و گردتر بود.

خیلی زود در مسیری افتادم که از کنار محوطه بزرگ چمنی می گذشت که خودبه خود آب پاشی می شدند و خانه هایی که هیچ کس بر سکوی ورودی آن ننشسته بود چون کسانی که داخل خانه ها بودند، حاضر نبودند نوع زندگی شان را با کسانی که بیرون بودند، قسمت کنند و حتی میزان رطوبتی که قرار بود بر پوست شان بنشیند را هم تنظیم می کردند. تازه ساعت هشت بود و نمی خواستم زود برسم، بنابراین در خیابان هایی دور زدم که اسم شان مانند کالج های شرقی بود انگار سال ها پیش وقتی مسئولان شهر آن ها را نامگذاری می کردند، برای سرنوشت بچه های این شهر هم تصمیم می گرفتند.

امیدوارم زن عمو با یخچال خالی بمیرد چون اگر پنیرش کپک بزند و یا پرتقال های نافی اش در یخچال پلاسیده شوند، همه ی ابدیت را بر سر بقیه ی مردگان خراب می کند.