وقتی به بیرون از نوآرک راندم و از ایروینگتون و چهارراه آهن و کلبه های سوزن بانان، لامبریاردز، لبنیاتی ملکه و پارکینگ ماشین های قراضه گذشتم، شب رو به خنکی می رفت. در حقیقت انگار حومه ی نوآرک که در ارتفاعی پنجاه و پنج متری ساخته شده بود، به بهشت هم نزدیک تر بود، چون خورشید در آنجا بزرگ تر، پایین تر و گردتر بود.
خیلی زود در مسیری افتادم که از کنار محوطه بزرگ چمنی می گذشت که خودبه خود آب پاشی می شدند و خانه هایی که هیچ کس بر سکوی ورودی آن ننشسته بود چون کسانی که داخل خانه ها بودند، حاضر نبودند نوع زندگی شان را با کسانی که بیرون بودند، قسمت کنند و حتی میزان رطوبتی که قرار بود بر پوست شان بنشیند را هم تنظیم می کردند. تازه ساعت هشت بود و نمی خواستم زود برسم، بنابراین در خیابان هایی دور زدم که اسم شان مانند کالج های شرقی بود انگار سال ها پیش وقتی مسئولان شهر آن ها را نامگذاری می کردند، برای سرنوشت بچه های این شهر هم تصمیم می گرفتند.
امیدوارم زن عمو با یخچال خالی بمیرد چون اگر پنیرش کپک بزند و یا پرتقال های نافی اش در یخچال پلاسیده شوند، همه ی ابدیت را بر سر بقیه ی مردگان خراب می کند.