هرکول پوآرو مثل همیشه سر وقت وارد اتاق کوچکی شد که خانم لمون، منشی پرکار او در آن منتظر شنیدن دستورات آن روز بود. در نگاه اول به نظر می آمد اندام خانم لمون تماما از خطوط صاف و موازی تشکیل شده و از این لحاظ برای پوآرو که طرفدار تقارن هندسی بود، خیلی خوب بود. بیش از این که پوآرو در مورد اندام زن ها هم طرفدار نظم و دقت هندسی باشد، آدم سنت گرایی بود و تعصب شدیدی روی منحنی ها داشت. دوست داشت زن ها زن باشند! ولی خانم لمون را نمی شد یک زن به حساب آورد. او یک انسان ماشینی بود. یک ابزار دقیق. 48 سال سن داشت و شانس آورده بود که به کلی فاقد تخیل است.
این ها برای او فقط چند تا اسم بودند؛ ولی همگی دلالت بر ویژگی های هر یک از این آدم ها داشتند، تنفر، عشق، ترس. ماجرای هیجان انگیزی که او، یعنی هرکول پوآرو، هیچ نقشی در آن نداشت. و خیلی دوست داشت که نقشی در آن داشته باشد!
پوآرو با خودش فکر کرد: «آه، چقدر دوست عزیزم، هستینگز، از این جریان لذت می برد! چه بلندپروازی و برداشت های عاشقانه ای که از این داستان نمی کرد. چه بی عرضگی هایی که از خودش نشان نمی داد! آه، چقدر همین الان، همین امروز، دلم برایش تنگ شده... عوضش...»