همین که «ویلا» داخل لانه شد، با دستپاچگی از زیر نور مهتابی که از پنجره به داخل تابید، کنار رفت. در گوشه ی تاریک محل غذاخوری دولا شد. همچنان که با چشم هایش تاریکی را برای پیدا کردن هر خطری می کاوید، پرهای کوچک پشت گردنش از ترس و اضطراب راست ایستادند. با خودش گفت، پس نیش سفید کجاست؟ یعنی همه ی روزگردها طبقه ی بالا روی تختخواب هاشونن؟
نفسش را در سینه حبس کرد و به طرف دیگری خزید و توی اتاق اصلی لانه را نگاه کرد تا مبادا مهاجمانی آنجا باشند. صبر کرد، همه جا را پایید و خوب گوش داد. اگر اینجا او را پیدا می کردند-یعنی دقیقا داخل لانه شان-حتما دخلش را می آوردند.
بوی هوس انگیز چیزی شیرین به مشامش خورد. سعی کرد به آن اعتنایی نکند اما صدای قار و قور شکمش بلند شد. برگشت و ظرف گرد و سنگ مانندی را دید که روی طاقچه ی تخت و چوبی بالای سرش گذاشته بودند. می دانست که نباید می گذاشت آن بو حواسش را پرت کند اما دیروز و امشب را با گرسنگی سر کرده بود.