مریلین: [ترسیده]کو؟ بهم قول دادی اذیتش نمی کنی؟ کارمایکل: می خوای بدونی من چه قدر دنبال این گشته م مریلین؟ مریلین: یه دستی لعنتی گفتم کو؟ [کارمایکل خیلی سر صبر می گردد تا مریلین را نگاهی کند...] منظورم لعنتی بود. [مکث. کارمایکل خیلی سرصبر به پشت سر مریلین اشاره می کند. به کمدی که توی اش شلیک کرده بود.] اون جا چی کار می کنه؟ کارمایکل: اینو می تونم بهت بگم که نمی رقصه اون تو. [هم زمان که کارمایکل با دقت و احتیاط شروع می کند به باز کردن بسته. مریلین وحشت زده می رود دم کمد. دودل و با ترس ولرز درش را باز می کند و توی اش را نگاه می کند. خم می شود. دستش را گذاشته روی دهان اش.] مریلین: چی کار کرده ی باهاش؟ کارمایکل: من هیچ کاری باهاش نکرده م. مریلین: بی هوشه. کارمایکل: بی هوش نیست. [می رود و توی کمد را نگاه می اندازد.] نه راست می گی. واقعا بی هوشه. فکر کنم هفت تیره رو که شلیک کردم از هوش رفته. [کارمایکل برمی گردد سروقت بسته؛ مریلین دارد نگاهش می کند.] کنار کله ش شلیک کردم. مریلین: این خیلی کار وحشتناکیه که! کارمایکل: فکر کنم.
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.
این کارگردان خلاق، ریشه در تئاتر دارد و سال ها است که جایگاه خود را به عنوان نمایشنامه نویسی برجسته تثبیت کرده است
این اثر مک دونا هم جذاب و کمدی سیاه است.
مک دونا یه داستان نوشته که خیلی مختصر و مفید نشون میده چطوری حقارتها به عقده و وسواس تبدیل میشن و چطوری میتونی عمرت رو صرف چیزی کنی که وقتی به دستشم بیاری به هیچ دردت نمیخوره یا حتی خیلی وقته به دستش اوردی ولی ذهنت اینقدر دچار وسواس بوده که حالیت نشده پیداش کردی