ولادیمیر ناباکوف، نابغه ای ادبی بود.
یک مثلث عشقی ادیپی طنزآمیز.
من قشنگ می فهمم با زنت چکار می کنی، عاشقش هستی اما توجهی به او نمی کنی. عاشقش هستی، اوه خیلی زیاد، اما به خودت زحمت نمی دهی ببینی باطنش چه شکلی است. می بوسی اش و باز هم توجهی به او نمی کنی.
چه چیزی مانعش می شد که دنیا را ببیند؟ استطاعتش را داشت، اما میان او و هر رویایی که سراغش می آمد، پرده ی نحسی حایل می شد. زن به این خوشگلی داشت عین مرمر ولی مثل مجردها زندگی می کرد. عاشق تفنن و تجمل و این جور چیزها بود ولی هیچ قلم جنس تفننی جمع نمی کرد. عاشق کشف و اکتشاف بود ولی نمی دانست بالاخره در کدام کوهستان گور خودش را بکند. خواننده ی پر و پا قرص کتاب بود اما همه ی کتاب ها از ذهنش در می رفت. خلاصه یک ورشکسته ی شاد و قبراق بود.
عقربه ی بزرگ سیاه هنوز ایستاده است، اما در آستانه ی تکانی است که هر دقیقه یک بار به خودش می دهد. این تکان جهش مانند، دنیا را به حرکت درمی آورد. ساعت آرام آرام رویش را برخواهد گرداند، آکنده از یأس، بیزاری و کلافگی، و ستون های آهنی یکی یکی راهشان را خواهند کشید و خواهند رفت و مثل اطلس های سرخمیده، تاق ایستگاه را هم با خود خواهند برد.
نویسندگان پرتعدادی در «ادبیات روسیه» ظهور کرده اند که ایده های ژرف، آثار ادبی و توانایی آن ها در داستان سرایی در طول زمان طنین انداز بوده است.
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.
درگیری واقعی میان شخصیت های یک رمان نیست، بلکه بین نویسنده و خواننده است. با این حال، در بلندمدت، تنها رضایت شخصی نویسنده است که مهم است.
کتاب خوبی بود از خواندش لذت بردم روان و ساده و یادآوری میکنه که چقدر انتخاب آدمهای اطرافمون مهمه و اینکه باد بکاری طوفان درو میکنی